در مساجد با اجازه امام جماعت مسجد، جلسه بعد از نماز بهعنوان درسهایی از قرآن تشکیل میدادیم. درسهایی که من میدادم در مسجد ستاری در خیابان فردوسی بود. تقریبا بسیاری از مساجد اصفهان را تحت عنوان درسهایی از قرآن مدیریت میکردیم و گویندگان شایستهای در آن جلسات تدریس میکردند.
اعلامیههایی که از طرف دوستداران امام و دیگران میرسید گاهی در اصفهان تکثیر میشد و غیرمستقیم به دست افراد میرساندیم. از گویندههای آن زمان آقای سید محمد خاتمی، حجتالاسلام حجت قاسمی، سید عباس روحانی، استاد خالقی، زهتاب و… بودند که به خوبی آموزش میگرفتند و آموزش میدادند. یکی از نخبگانی که در مدارس و مساجد آموزش دادیم، مرحوم شریفواقفی بود که در دبیرستان صائب درس میخواند. او پسر با استعداد و علاقهمندی بود و در مجامع ما سخنرانی میکرد و مقاله مینوشت. شریفواقفی کمکم رشد پیدا کرد. او را برای گویندگی میان جمعهای کارگری میفرستادیم که تحت تأثیر صحبتهای ایشان بودند. او برای ادامه تحصیل به دانشگاه صنعتی «آریا مهر» سابق رفت که بعدها به پیشنهاد من اسم دانشگاه را به احترام شریفواقفی، صنعتی شریف گذاشتند. در جریان انقلاب، عدهای از دانشجویان در یزد به دیدن من آمدند و من پیشنهاد کردم حالا که انقلاب در جریان است در دانشگاه آریامهر یک تابلو یا نوشتهای به یاد شریفواقفی بگذارید و اسم دانشگاه را دانشگاه صنعتی شریف بگذارید. آن زمان آقای محمد عطریانفر این پیشنهاد را داد و این کار بعد از انقلاب هم ادامه پیدا کرد؛ چون شهید شاخص این دانشگاه شریفواقفی بود. آن ایام من دوره کارشناسی ارشد را میگذراندم. شبهای دوشنبه شریفواقفی جلساتی برگزار میکرد که من در آن جلسات نهجالبلاغه تدریس میکردم. کسانی که از آن جلسات خاطرم هست آقای روشنروان، مهندس نیلی، بدیع زادگان، تدین، جنتی، جهانبخش و.. در آنجا میآمدند و در بعضی از جلسات که مرحوم علامه جعفری هم درسهای فلسفی و عرفانی داشتند این بچهها شرکت میکردند. اما چون برخی از آنها از نظر عقیدتی کامل نشده بودند در دانشگاه تهران جذب مجاهدین شدند. اول هم من مانعی نمیدیدم و آن زمان هم کتابی از من به نام سخن عاشورا چاپ شده بود که این کتاب را مجاهدین به نیروهایشان برای آموزش میدادند. تا سال 52 نیز ما خیلی به مجاهدین خوشبین بودیم و افراد مستعد را به آنها معرفی میکردیم که متأسفانه این آگاهی را نداشتیم که اینها در عقایدشان عمیق نیستند و ممکن است تحت تأثیر سازمان قرار گیرند و سازمان برای آنها بت و هدف شود که شد و خیلی از آنها تغییر موضع دادند؛ اما عدهای هم مقاومت کردند مثل مرتضی صمدیه لباف، سعید شاهسوندی و مجید شریفواقفی. رابطه ما با شریفواقفی ادامه داشت و ایشان وقتی از تهران به اصفهان میآمد مجموعهای از آثار دکتر شریعتی را میآورد و ما نیز در انتشارات خرد آن را توزیع میکردیم. وقتی من در زندان بودم خبر تغییر مواضع سازمان مجاهدین را شنیدم. بعد از مدتی که از زندان آزاد شدم دوباره شریفواقفی را بهصورت پنهانی دیدم و او گفت که برخی از مجاهدین مارکسیست شدهاند و با مسلمانان سخت مخالفاند.
ایشان درباره خودش و مرحوم صمدیه لباف توضیحاتی میداد. گاهی هم از خود من درباره افراد سؤال میپرسید. یک روز در سال 53 در تهران به سمت خانهای برای سخنرانی میرفتم که دیدم یک نفر از پشت سرم با یک موتور بزرگ آمد و گفت آقا کجا میروید؟ نگاه کردم دیدم مجید است. با من به آن خانه آمد و جریان تغییر موضع تقی شهرام و وحید افراخته را برایم توضیح داد. اسلحهای هم همراهش داشت که میخواست به من تحویل بدهد، گفتم تو دشمن داری و بهتر است پیش خودت باشد، گفت اینها در هر حال من را از بین خواهند برد، گفتم امیدت به خدا باشد بیا اصفهان یا نطنز تا فضا آرام شود، قبول نکرد. این آخرین ملاقاتی بود که با هم داشتیم. من افتخار میکنم که یکی از تربیتشدههای من ایشان بود که برای اسلام ایستادگی کرد و در برابر دشمن کوتاه نیامد. خاطرم هست یک روز در تلویزیون خانوادهاش را آورده بودند و افراخته نحوه کشتن مجید را میگفت و من خیلی متأثر بودم و تا چند روز نتوانستم آرامش خودم را حفظ کنم و شاید همان وقت بود که یک شعری در رسای ایشان گفتم و همیشه به یاد ایشان هستم.