آثاری که ایرج محمدی برای اصفهان ساخته است، کم نیستند… . نخستین آنها با مجسمه شاهعباس آغاز شد که در دهه پنجاه و پیش از مجسمه کاوه در دروازه شیراز قرار گرفت و در ادامه مجسمه کاوه آهنگر و نیمتنههای صائب و کمالاسماعیل نیز به آنها افزوده شد؛ هرچند نیمتنه سهراب سپهری نیز میان بایدها و نبایدها گم شد. این روزها استاد محمدی نوید دیگری را میدهد و بهزودی شاهد نیمتنههایی از جلالالدین تاجاصفهانی و حبیبالله فضائلی در اصفهان خواهیم بود. آنچه میخــوانید گـفتوگـــوی ویژه اصفهانزیبا با استاد «ایرج محمدی» است. در انتهای هر پاسخش یک جمله را تکرار میکند: «این بود داستان ما آموزگار…» به یاد دوران معلمی و شاگردانش در سپاه دانش… من نیز از همین عنوان برای تیتر این گفتوگو استفاده میکنم.
مجسمه کاوه آهنگر چطور ساخته شد؟
آن زمان شهردار اصفهان آقای جوادی بود و به آقای «مرتضی نعمت الهی» که مشاور شهردار و از دوستان من است، میگوید: «اگر کسی که مجسمه شاهعباس را ساخته هنوز زنده است، حالا که حکومت عوضشده یک مجسمه هم برای ما بسازد.» آقای نعمتالهی هم میگوید که «اتفاقا زنده است و آن زمان که شاهعباس را ساخت، یک جوانکی بود.» یادم است که در اصفهان برای نوروز جشن گرفته بودند و تعدادی از هنرمندان رشتههای مختلف اصفهان را هم دعوت کردند، یعنی همه آنها اصفهانی بودند و فقط من هم از تهران آمده بودم و در آنجا با آقای جوادی آشنا شدم و به من گفت «من یک مجسمه میخواهم، نمیدانم چه میخواهم و تو باید تصمیم بگیری. یکچیزی که به اصفهان ارتباط داشته باشد و بقیهاش دست خودت است.» بعدها که ساختن مجسمه کاوه را شروع کردم، آن شهردار به من گفت که «وقتی در دبیرستان تحصیل میکردم مجسمه شاهعباس سر راهم قرار داشت و هنگام رفتن به مدرسه میایستادم و به آن نگاه میکردم و بعد به مدرسه میرفتم.»
از ابتدا طرح مجسمه کاوه را ارائه کردید؟
من دو طرح ارائه کردم که یکی مجسمه کاوه آهنگر بود؛ چون درباره آن مطالعه کرده بودم و میدانستم که کاوه از اصفهان بلند شد و به جنگ ضحاک آمد و طرح دوم دو چوگانباز سوار بر اسب با ارتفاع شش متر بود که توپی هم جلوی پایشان قرار داشت. مسئولان شهرداری چوگانباز را انتخاب کردند و من 240 میلیون تومان قیمت دادم. روی قیمت جروبحث داشتند و مهمترین مسئله آنها این بود که برنز کیلویی چند است؟! درنهایت به آنها گفتم که این کار را با پنجاه میلیون تومان انجام میدهم، آنها تعجب کردند و گفتند «با کامپیوتر انجام میدهی؟» گفتم «نه ولی پایهاش را خودتان باید بسازید.» هاجوواج به هم نگاه میکردند و گفتند: «چطور از 240 میلیون به 50 میلیون تومان رسیدی؟!» گفتم «یکماهه هم تحویل میدهم» گفتند «عجب! کار یکساله را چطوری یکماهه میدهی؟!» گفتم «پایه که حاضر شد حدود ده تن شمش برنز عالی میآورم و روی آن پایه میچینم.» بعد گفتند «پس مجسمه چه میشود؟» گفتم «کدام مجسمه؟ شما فقط بحثتان این است که برنز کیلویی چنده. من هم برای شما برنز میآورم.» وقتی دیدند 240 میلیون تومان هم برایشان زیاد است و من یک ریال از قیمت پایین نمیآیم و چون قیمتی که برای ساختن مجسمه کاوه ارائه کردم هفتاد میلیون تومان بود، گفتند پس کاوه را بساز.
مهمترین راهکارها برای ارتباط مخاطب با مجسمه چیست؟
مجسمه مثل یک شعر میماند که اگر ترکیب و قافیه و حس و حالش نباشد آن شعر هیچ تأثیری روی آدم نمیگذارد. مجسمه فقط ساختن فیگور نیست؛ بلکه باید این فیگور و این حجم را طوری ترکیب کنیم که بیننده را به خود جذب و جلب کند. یعنی این ترکیب حجمها یک زیبایی به وجود آورد که مخاطب وقتی از کنار مجسمه عبور میکند، بیاختیار به سمت آن کشیده شود و مجسمه به او بگوید که من چه هستم و چه نیستم. بنابراین در درجه اول ترکیب زیبای مجسمه اهمیت دارد. مجسمه مانند یک نقاشی است که باید نشاندهنده یک ترکیب باشد و هنر آن نقاش است که بتواند ترکیببندی نقشها و رنگها را بهگونهای بکشد که مخاطب را جذب کند.
متأسفانه امروز وقتی میگویند مجسمه فلان شخصیت را بساز، فقط روی این متمرکز میشوند که مجسمهای را شبیه آن فرد بسازند؛ اما این شبیهسازی کافی نیست و در درجه اول باید یک ترکیب وجود داشته باشد و میان تمام اجزای آن ارتباطی دیده شود. زیبایی این است که وقتی از باغچهای عبور میکنی و گلی زیبا را میبینی، مقابل آن بایستی و بدون اینکه آن را بچینی نگاهش کنی و به دوستت بگویی ببین چقدر این گل زیباست! باید این مسائل به مردم آموزش داده شود که هنر را بشناسند. هنر لبخند یک نوزاد است که وقتی میخندد آدم دلش ضعف میرود و اگر کسی دلش ضعف نرود، آدم بیهنری است.
جانمایی مجسمه در شهر چه جایگاهی دارد؟
مجسمه تنها خودش نیست که باید زیبا باشد؛ بلکه هنرمند باید زیباشناس باشد. گاهی مجسمه خیلی خوب ساخته شده است، اما در جایی قرار داده شده که اصلا دیده نمیشود یا مثلا نور از پشت سر به آن میخورد و همیشه صورت آن تاریک است و اصلا به چشم نمیآید، بنابراین جانمایی اهمیت زیادی دارد و علاوه بر آن مجسمه همیشه با یک پایه ترکیب میشود که آن نیز بسیار مهم است. جانمایی به شعور هنری و حجمی نیاز دارد که مجسمه روی چه پایهای و در کجا قرار بگیرد و رو به آفتاب یا رو به سایه باشد. من دو ماه برای ساختن پایه مجسمه شاهعباس فکر کردم که آن را روی چه پایهای بگذارم و بعد از کوههای صفه الهام گرفتم و آن را بهصورت یکتخته سنگ با الهام از کوه صفه ساختم؛ یعنی وقتی مجسمه را میدیدید و به سمت جنوب نگاه میکردید در پشت مجسمه، کوههای صفه هم دیده میشدند که همه این موارد باعث دیدهشدن و لذتبردن از مجسمه میشود.
ساختن مجسمه شاهعباس چطور به شما سپرده شد؟
اولین مجسمهام بود، تازه هنرستان را تمام کرده بودم که مجسمه شاهعباس را ساختم. سال 1350 یک فراخوان مسابقه از طرف شهرداری داده شد و من هم شرکت کردم و با خودم گفتم شاهعباس را به من نمیدهند؛ اما شاید ساختن یک پرتره را به من واگذار کنند. چهار یا پنج نفر دیگر هم شرکت کرده بودند که اساتید بزرگ آن زمان بودند؛ مانند آقای ارژنگ. من هم ماکتی ساخته و بردم ولی همه کارها را رد کردند و گفتند دو ماه وقت دارید تا کارهایتان را تغییر دهید و بیاورید. به من هم گفتند «آخه بچه، تو کی هستی که ماکت دستت گرفتی و آمدی!» خیلی به من برخورد و برای همین با این انگیزه که حتما برنده شوم، ماکت جدیدی ساختم و برنده هم شدم. شاهعباس اولین مجسمه من بود، یک مجسمه با هفت متر و نیم ارتفاع و حدود هشت تن برنز که همه را خودم ریختم و مونتاژ و نصب کردم و طرح پایه را دادم و در محل ساختم.
مبلغ ساختن این مجسمه دویستهزار تومان بود و چون اولین کارم بود، یک سال طول کشید تا آن را با گچ ساختم. بیش از 20 تن گچ استفاده کردم تا اسب شاه ساخته شد و وقتی کل مجسمه را تمام کردم، با آقای ارژنگ صحبت کردم که آن را برنز کند و او قیمت ریختهگری آن را دویستهزار تومان اعلام کرد. من هم دیدم یک سال با قیمت دویستهزار تومان کار کردم و الان باید از جیبم هم بگذارم، به همین دلیل به شهرداری گفتم «من مجسمه را تا اینجا ساختم، برنز کردن آن با خودتان. ببینید برای یک سال چقدر باید به من بدهید.» گفتند چرا؟ گفتم «دویست هزار تومان میگیرند تا برنز کنند.» آنها شورا گرفتند و به کارگاه آمدند و کار را دیدند و مجسمه دویستهزارتومانی را ششصدهزار تومان کردند. اما مدتی بعد شهردار عوض شد و شهردار جدید زیر بار نرفت و مدام امروز و فردا کرد تا اینکه من بهواسطه یک آشنا نامهنگاری انجام دادم و به کارگاهم در تهران آمدند و چک کشیدند و مجسمه را به اصفهان برده و نصب کردم.
بارها از سرنوشت مجسمه شاهعباس صحبت شده، شما به نتیجهای رسیدید؟
زمانی بود که من ساختن مجسمه کاوه را شروع کرده بودم و قرار بود که جای مجسمه شاهعباس را بگیرد داستان مجسمه شاهعباس را برای یکی از دوستان فیلمساز ما به نام آقای «نوید میهندوست» تعریف کردم و او خیلی علاقهمند شد و گفت یک فیلم درباره آن میسازد. آقای میهندوست هفتهای دو جلسه به کارگاه میآمد و فیلم میگرفت. فیلم از اینجا شروع میشود که مجسمه کاوه برنز شد و آن را روی تریلی گذاشتیم و ماشین حامل کاوه به سمت اصفهان حرکت کرد؛ بعد فیلم قطع میشود و سپس اصفهان را نشان میدهد که منتظر کامیون حاوی مجسمه کاوه هستند. صحنه بعدی کامیون حامل مجسمه کاوه در حال آمدن به میدان است و کاوه نصب شد. بعدازآن صحبتهای شهردار را نشان میدهد که درباره مجسمه شاهعباس صحبت میکند و از او پرسیده میشود که چرا مجسمه شاهعباس را پایین آوردید و او جواب میدهد که «یک روز حاکم شهر من را خواست و گفت یک نفر باید اعدام شود و شما باید او را اعدام کنید» و شهردار هم میگوید من یک شهردارم و کوچکترین خلافی نکردم و کارهایم به نفع مردم بوده و درنهایت میپرسد که «من چه کسی را باید بکشم؟» و به او میگویند «مجسمه شاهعباس را پایین میآوری و آن را سربهنیست میکنی.» منظور شهردار این بود که دستور از بالا بود؛ وگرنه شهرداری و کارکنان و مردم شهر، عاشق این مجسمه بودند. بهاینترتیب مجسمه شاهعباس را پایین آوردند. آن شهردار میگوید که مجسمه را در پادگانی در همان نزدیکی خواباندیم و یکی دو سال آنجا بود و بعد گم شد.
سپس فیلم ادامه پیدا میکند و نشان میدهد که قرار بوده مجسمه شاهعباس را خرد کنند اما معاون عمرانی شهردار شبانه مجسمه را برمیدارد و آن را جایی دفن میکند و بعدها چند نفر به سراغ او میروند تا محل مجسمه را به آنها بگوید و او میگوید که «تا نامه از خود رهبری برای من نیاورید جای مجسمه را نمیگویم.» فیلم همینجا قطع میشود تا روزی را نشان میدهد که شهردار وقت که به من ساختن مجسمه کاوه را سفارش داد، این داستان را میشنود و میگوید بروید آنکسی که مجسمه شاهعباس را دفن کرد یعنی همان معاون عمرانی شهرداری که مجسمه را پایین آورد را برای من بیاورید و یک نفر را مأمور این کار میکند. آن فرد هم به دنبال این معاون رفت و دستخالی برگشت و به شهردار گفت که آن معاون سه روز است فوتشده است. بهاینترتیب آن معاون عمرانی سابق شهرداری راز مجسمه شاهعباس را با خود میبرد.
سرنوشت مجسمه سهراب سپهری چه شد؟
بعد از مرگ سهراب به من سفارش دادند که مجسمه او را بسازم و من هم نیمتنه او را ساختم و قرار بود کنار مقبرهاش در اردهال کاشان نصب کنند که نشد و در وزارت ارشاد ماند و بعد از چند سال گم شد. علت هم این بود که کاشانیها خیلی مذهبی هستند و وقتی با شهردار آنجا صحبت کردم او میگفت: «اگر یک روز قرار شد یک مجسمه اینجا نصب شود، قبل از آن در قم نصبشده و بعد اینجا آمده است.»
برای اصفهان مجسمه دیگری نیز ساختید؟
یک نیمتنه از کمالاسماعیل ساختهام که البته خیلی دوست دارم مجسمه کاملی از او بسازم. وقتی زندگینامه کمالاسماعیل را خواندم دیدم شخصیت بسیار بزرگی است. وقتی مغولها وارد اصفهان میشوند، از او میخواهند که در دربار مغول شعر بگوید؛ اما او میگوید «من برای مغول شعر نمیگویم.» میگویند «نگویی سرت را میبریم.» میگوید «سرم را هم ببرید شعر نمیگویم» و متواری میشود تا بالاخره او را پیدا میکنند و باز هم میگویند «اگر برای ما شعر بگویی و شاعر دربار مغول شوی، تو را نمیکشیم.» ولی کمال اسماعیل زیر بار نمیرود و سر او را میبرند. یک روز با آقای مرتضی نعمت الهی در اصفهان بودم و دیدم عدهای توریست اطراف مجسمه کمالاسماعیل جمع شدهاند. گفتم «نعمت بریم ببینیم اینها درباره مجسمه چه میگویند.» رفتیم و خیلی ما را تحویل گرفتند که مثلا سازنده این مجسمه را پیداکردهاند و عکس گرفتند؛ چون برای هنر ارزش قائل هستند. خوشبختانه فرانسوی بودند و آقای نعمتالهی هم زبان فرانسوی را خیلی خوب میدانست. به او گفتم «از آنها بپرس به نظر شما این مجسمه چطور است» آنها هم جواب دادند که «ما یک نقاشی به نام لبخند ژکوند داریم و این مجسمه شبیه آن است و یک لبخند تمسخرآمیز دارد.» من گفتم «کجاش لبخنده؟» گفتند «بیا از این زاویه نگاه کنید.» من نگاه کردم دیدم درست میگویند و پوزخند دارد، گویا نشاندهنده این است که با اینکه میداند سرش را میبرند، اما باز هم به مغول نه میگوید. گفتم «دیگه چی میبینید؟» گفتند که «ما میبینیم که سر او را بریدند و روی سینی گذاشتند.» من گفتم «نعمت اینها کتاب خواندهاند، وگرنه چطور میدانند سرش بریده شده!» به آن گفتم «از کجا میگویید سرش را بریدهاند؟» گفتند «بنشینید.» و ما هم نشستیم و چشم ما شد آن عمامه یا دستار این نیمتنه که آویزان است. اما من در این نیمتنه، دستار را بهگونهای پایین آوردهام که انگار بادزده و افقی شده است. بعد چشم را پایین و همخط با این دستار آوردم و دیدیم که انگار سر روی چیزی شبیه سینی قرار دارد. من تعجب کردم که این توریستها چه چیزهایی را میبینند! درحالیکه من به دنبال حسم بودم که این شخصیت را بهگونهای بسازم که آرام نیست و تنها چیزی که استفاده کردم این بود که این خشم را در دستار او نشان دهم که آویزان نیست و آرامش ندارد. آن موقع از خودم خیلی خوشم آمد که چنین مجسمهای را ساختم که از آنطرف دنیا برای دیدنش آمدهاند و از نگاه این توریستها هم خیلی خوشم آمد که اصفهان را انتخاب کرده و شعور زیباییشناسی دارد و اینقدر درست مجسمهای را که اصلا هیچ ربطی به آنها ندارد، آنالیز کردهاند!
نیمتنه صائب را هم ساختید، درسته؟
بله اتفاقا متأثر شدم از اینکه نیمتنه صائب را برداشتند و ابتدا فکر کردم آن را دزدیدهاند و تماس گرفتم و در جواب گفتند که چون دزدی مجسمهها زیاد شده ما هم از ترس دزدیدهشدنش آن را در انبار گذاشتیم.
دوست دارید مجسمه چه کسی را بسازید؟
دلم میخواهد از کمالاسماعیل یک مجسمه چهار پنجمتری بسازم و بهترین جای اصفهان را هم انتخاب و آن را نصب کنم و بعد هم یک لوح گردنکلفت کنارش بگذارم و او را بهخوبی معرفی کنم؛ چون ممکن است مردم تنبلی کنند و مطالعه نکنند که بدانند این مجسمه چه کسی بوده است. علاوه بر آن خیلی دوست دارم مجسمه فروغ فرخزاد را بسازم، ولی امکانش نیست. من آدمهایی مثل فروغ و نیما را خیلی دوست دارم و اگر سفارشی بدهند حتما میسازم اما متأسفانه ما تصمیمگیرنده نیستیم.
الان کاری در حال انجام دارید؟
سازمان زیباسازی شهرداری اصفهان سفارشی داده و قرار است نیمتنه هفتاد سانتیمتری از تاج اصفهانی و حبیبالله فضائلی را بسازم که نیمتنه آقای فضائلی را در انجمن خطاطان میگذارند، البته هنوز شروع نکردهام و منتظرم تا دستم بهتر شود.
بهترین مجسمهتان را کدام میدانید؟
در کارهای جدیدم اول مجسمه کاوه در اصفهان و بعد مجسمه امیرکبیر و مجسمه رفتگر در تهران را دوست دارم، البته مجسمه شاهعباس را هم دوست داشتم؛ چون جوانیام در آن است.
مجسمه امیرکبیر چطور ساخته شد؟
سال 1372 شهرداری تهران فراخوانی منتشر کرد و بسیاری از مجسمهسازان شرکت کردند که البته هیچکس اول نشد اما دوم داشتیم. کسی که دوم شده بود میگفت چون جلوتر از او کسی نیست بنابراین او باید مجسمه را بسازد. من به او گفتم داستان این است که «در مسابقه دو هم هرکس زودتر رسید اول است، او میتواند راه دهدقیقهای را در عرض نیم ساعت طی کند ولی هرکسی زودتر رسید اول است؛ با این حال کار تو در هنر باید بیست باشد تا نصب شود؛ مگر اینکه کار بهصورت موقت باشد. به همین دلیل نباید معترض شوی.» بعدازآن شهرداری وقتی دید اینطور به نتیجه نمیرسد، یکسری آدمهای خاص را پیدا کردند که اصلا در فراخوان شرکت نکرده بودند و یکی از آنها من بودم و رزومهها را بررسی کردند تا ببینند فعالیتها و تفکر کدامیک به ساختن مجسمه امیرکبیر نزدیکتر است و من را انتخاب کردند. بهاینترتیب من امیرکبیر را در اندازه سهمتر و نیم ساختم که در پارک قیطریه تهران قرار دارد و بهگونهای است که از سنگهای نخراشیده که حالت پلهدارند، بالا آمده و از دل این سنگها یک مکعب بیرون آمده که داخل این مکعب یک چراغ است و چراغ سنبل روشنایی است و امیرکبیر دستش را روی این ستون گذاشته است. نگاه من این بود که امیرکبیر با تفکرش کار میکرد نه با شمشیر و تکیهگاه امیرکبیر چراغ و روشنایی است.
مجسمه رفتگر از آن شخصیتهای غریبه اما بسیار آشناست!
دریکی از اتوبانهای تهران تصادفی اتفاق افتاد و یک رفتگر زخمی شد و تا او را به بیمارستان برسانند متأسفانه از دنیا رفت. به خاطر همین حادثه شهرداری مستقیما به من سفارش داد که به یاد رفتگرانی که شبها در خیابانها کار میکنند، مجسمه رفتگر را بسازم و من هم ساختم و سعی کردم چهره مهربانی داشته باشد که هرکس آن میبیند با خود بگوید شبیه رفتگر محله ماست.
چرا مجسمهسازی ایران رو به افول رفته است؟
عشق مایه اصلی هنر است؛ یعنی با دودوتاچهارتا نمیشود کار هنری کرد و باید عشق وجود داشته باشد. یادم هست که برای ساختن مجسمه شاهعباس روزی حداقل چهارده ساعت کار میکردم! کارهای ماندگار با عشق ساختهشدهاند که میمانند و دلنشین هستند . الان در بچهها آن عشق وجود ندارد. من هجده سال در دانشگاه هنر درس دادم و این اواخر آن را رها کردم؛ چون دیدم شاگرد برای نمره و لیسانس میآید و در بین آنها هم کسی که مجسمهساز میشود، نه با عشق بلکه با دودوتاچهارتا کار میکند. متأسفانه همهچیز مادی شده است و امروزه همه درگیر کاغذبازی شدهاند. پول را بهموقع به کنندگان نمیدهند و آنها هم میگویند حالا که اینطور است کار را سمبل میکنیم. ما واقعا عاشق بودیم و اصلا فکر نمیکردیم مجسمهای که میسازیم در آخر پولی به ما میدهند یا نه. تمام فکرمان این بود که کار را تا آنجا که میتوانیم قشنگ درست کنیم. مطالعه میکردیم، کارهای دنیا را در کتابها چک میکردیم تا کاری که میکنیم ماندگار باشد. قبلا همهچیز پول نبود، زندگی بود. الان علاقه و عشق و انگیزه از بین رفته است و مسئله اصلی این شده که چطور میشود پول درآورد و چطور میشود دیگری را فریب داد و پول بیشتری گرفت.