یکوقتهایی باید هوای نفسهایش را جانانهتر داشت که نفس اش سالها است بی همنفس مانده…
و دل مادر به زیبایی گل رز بارانخورده باغچه خانه مادربزرگ است. انگار آب، زلالیاش را از نگاه مادر گرفته.چشمهای مادر،سرچشمه تمام چشمههای دنیا است.حرفهای دلش چه زیبا طوفانی میکند دل را و فقط خدا میداند دریای محبت اش به کدام وسعت بیانتها منتهی میشود که تمام نمیشود مهربانیهایش….
خالهای قهوهای کمرنگ بزرگ و کوچک روی دستهایش مرتب کنار هم نشستهاند.دستهایش خسته به نظر میرسند.چروک روی دستهایش در لابهلای رنگ آبی کمی تیره رگهای برجسته حسابی خودنمایی میکند.قدش خمیده شده است.دلتنگ که میشود دلش را برمیدارد و میرود.بر سر اولین مزار که میرسد،مینشیند.تاریخ تولد ندارد،جلوی تاریخ شهادت هم نوشته یومالله 22 بهمن.سنگ کمی ترک برداشته است.بغض اش میشکند.با خود گلاب دارد.خرما هم همینطور.کاش مادرت میدانست اینجا خوابیدهای،اینها را آرام میگوید.
حرفهایش تکراری شده است از آن تکراریهای دوستداشتنی که سیر نمیشویم از شنیدنش.تنها پسرم بود.گفت باید بروم نگفتم نه و رفت.قرآن را بوسید و رفت.آب ریختم پشت سرش.اما رفت که رفت.
همرزمهایش شب حمله دیده بودند پسرم را،دیده بودند که لابهلای باران تیر و خمپاره،تیر خورد اما فقط تا همینجا و بعدازآن من هنوز منتظرم که بیاید.
مادر بوی یاس میدهد.مادر دلش خوش است به بطری آبی که وارونه داخل خاک گلدان فرومیبرد تا خاک گلدان بالای سر مزار پسر شهیدش حتی اگر باران نبارد خیس بماند.مادر عشق است و عشق.چادرش خاکی است و چشمانش کمی بیقرار.دلش خوش است که باز برمیگردد به خلوت دو نفره دوستداشتنی شان.
دانههای فیروزهای یکییکی از بین انگشتهای دست راستش میلغزد و مسیر کوتاهی از نخ تسبیح را طی میکند و کنار دانههای دیگر آرام مینشیند.
آهنگ حرکت دانهها همیشه یکنواخت است،انگار بعد از سالها رفاقت با انگشتهای دستان مادر،نظم در عمق جانش رخنه کرده.
همیشه چشمهایش برق میزند.خوشحال میشود برق میزند،ناراحت میشود برق میزند.
هر جای خانه که مینشیند نگاهش از یک مسیر میگذرد و تا دم در خانه کشیده میشود.به آنجا که میرسد کمی مکث میکند و آب گلویش سختتر پایین میرود.چاییاش همیشه تازهدم است،عصرها حیاط کوچک خانه را که آب میدهد، بوی خاک نمناک حال هوا را هم خوب میکند.
دوست دارد با بچههای تفحص یکبار هم که شده همراه شود،دلش میخواهد وجببهوجب خاک جنوب را کنار بزند،دلش فقط یک نشان میخواهد،به یک پلاک هم راضی است،به یک وصیتنامه،یکتکه استخوان،به یک خبر و عاقبت خبرمی رسد.پسر آمد…
و پسر که آمد چند روز بعد مادر رفت.با خیال آسوده رفت.مادر است دیگر، تا پسر نیاید خواب به چشمهایش نمیآید…