پروازی دیگر

حجت‌الاسلام‌والمسلمین سرهــنــگ خلبان «سید نورالدین حسینی»، بهمن‌ماه سال 53 وارد ارتش می‌شود. به دلیل سرپرستی چند بچه نیازمند و کسب درآمد طلبگی را رها می‌کند. از شیراز به هوانیروز اصفهان می‌آید. گواهینامه خلبانی می‌گیرد و پس‌ازآن دوره تخصصی خلبانی هلی‌کوپتر کبرا می‌بیند. پس از انقلاب هم‌زمان با جنگ‌های کردستان تصمیم می‌گیرد از ارتش استعفا بدهد و دوباره وارد حوزه شود؛ اما پدرش اجازه نمی‌دهد و می‌گوید برای لباسی که بر تن کرده‌ای، هزینه بسیاری شده، حالا که نیاز کشور است، باید کمک کنی. او در ارتش می‌ماند و هم‌زمان با آن دروس حوزه را ادامه می‌دهد. سال 60 ملبس می‌شود و در هر  دو لباس خدمت می‌کند. به‌عنوان خلبان مأموریت می‌رود و هم‌زمان به‌عنوان روحانی در منطقه اعزام می‌شود. صبح تا ظهر پرواز می‌کند. ظهر لباس روحانیت بر تن می‌کند و نماز می‌خواند و مسائل عقیدتی را بازگو می‌کند. اوایل اعتراض‌هایی هم می‌شود که باید یک لباس را انتخاب کند؛ ولی وقتی می‌بینند در هر دو لباس مسئولانه تلاش می‌کند، از او حمایت می‌کنند. در بیشتر عملیات‌های غرب و جنوب حضور داشته و ساعات زیادی با شهید شیرودی و شهید کشوری هم پرواز بوده است. با بیش از 1200 ساعت پرواز با هلی‌کوپتر کبرا  جانباز 53 درصد است. آشنایان او را سید صدا می‌زدند و غریب‌ترها سرهنگ. سید، خلبانی را بهترین درس عملی خداشناسی می‌داند. آنچه در ادامه می‌خوانید، بخش دوم گفت‌وگوی اصفهان زیبا با حجت‌الاسلام‌والمسلمین سرهنگ خلبان «سید نورالدین حسینی» است که بخش اول در تاریخ یکشنبه 8 خرداد منتشر شد.

تاریخ انتشار: ۰۳:۲۲ - پنجشنبه ۱۲ خرداد ۱۴۰۱
مدت زمان مطالعه: 3 دقیقه
حتما موارد بسیار زیادی بوده که مردم با دیدن شما در دو لباس پرواز و روحانیت دچار سردرگمی ‌شده‌اند؟
بله، موارد زیادی بود. یک‌بار وقتی از هوانیروز با سرویس می‌آمدم و شهدا پیاده می‌شدم تا به شاهین‌شهر بروم. یک نانوایی آنجا بود. عباس نریمانی هم‌پروازی و دوست من هم بود. باهم می‌رفتیم نان می‌گرفتیم. گاهی من با لباس پرواز بودم، گاهی با لباس روحانیت. یک روز نانوا به من گفت: «تو خیلی شبیه یک نفر هستی.» گفتم: «شبیه کی!» گفت: «یک خلبانی هست مثل سیبی که از وسط نصف کرده باشند.» عباس نریمانی گفت: «این‌ها پسرعمو هستند.» از آن به بعد هر وقت من با لباس پرواز می‌رفتم، نانوا می‌گفت: «به حاج‌آقا سلام برسان.» هر وقت با لباس روحانیت می‌رفتم، می‌گفت: «به جناب سروان سلام ما را برسان.» تا اینکه بالاخره یک روز نریمانی به او گفت: «این هر دوتای آن‌هاست. ما را گذاشته سرکار.» نانوا کلی خندید و گفت: «تو را که نه، تو من را گذاشتی سرکار.»
یکی از وظایف سنگین شما در پرواز با هلی‌کوپتر کبرا درگیری با هواپیما بود که از استاد آمریکایی خود یاد گرفتید. در صورت امکان آن را توضیح دهید؟
بله. استاد آمریکایی درگیری با هواپیما را به من آموزش داد. خیلی از هلی‌کوپترهای ما را هواپیما زد؛ ولی اگر بلد باشی با آن درگیر شوی، در امان می‌مانی. او می‌گفت وقتی هواپیما شلیک می‌کند، اگر فرار کنی، قشنگ برایت هدف می‌گیرد. باید بروی طرفش؛ بعد بروی پایین و بعد سریع بالا بیایی که بخواهد به تو شلیک کند و دوباره همین عمل را تکرار کنی. با این کار در هر ثانیه 200 متر از دیدش خارج می‌شوی. من حدود 25 دقیقه با همین روش با هواپیماهای دشمن درگیر می‌شدم. زمان آموزش می‌گفت هر شب وقتی می‌خواهی بخوابی، برای خودت فرضی، پا را روی پدال بگذار و پرواز کن تا بخوابی. این‌گونه در ضمیر ناخودآگاهت تا صبح پرواز کرده‌ای. صبح انگار 10 ساعت آموزش دیده بودم.
 جایی گفتید ما نظامی‌ها را انقلاب ساخت. روشن‌تر برایمان می‌گویید؟
دنیای ما نظامی‌ها دنیای دیگری بود؛ فکر هم نمی‌کردیم شاه برود. وقتی امام آمد، خیلی‌ها تکلیف خودشان را مشخص کردند که انقلاب اسلامی شده، باید در جهت انقلاب حرکت کنیم. شهید شیرودی، شهید کشوری و همۀ‌ ما را انقلاب ساخت. ارتش و سپاه را انقلاب ساخت. نظامی‌ها هم انتخاب کردند، هم‌جهت انقلاب شدند و سرمایه‌شان را هم برای انقلاب خرج کردند. اگر انقلاب نشده بود، ما این نبودیم؛ جهت ما فرق می‌کرد. گاهی حرف‌هایی هست که فلانی قبلا چطور بوده! قبل مهم نیست؛ مهم انتخاب است. خیلی‌ها خالص شدند و سر و جانشان را برای نظام جمهوری اسلامی گذاشتند. یادم هست شهید شیرودی در سقز چقدر برای نجات جان مردم بی‌تابی می‌کرد.
چرا؟
با شهید شیرودی در سقز بودیم. مأموریت بچه‌های مسجدسلیمان تمام‌ شده، ولی جنگ در آن قسمت داغ شده بود. همکارهایمان که با ما اعزام شده بودند، می‌خواستند برگردند. شهید شیرودی به یکی از آن‌ها گفت: «این سربازها را به پاوه ببر.» آن خلبان گفت: «من 20 روز است اینجا دارم پرواز می‌کنم؛ می‌خواهم برگردم.» شهید شیرودی گفت: «این‌ها را ببر؛ بعد برو.» خلبان گفت: «هواپیما دارد می‌رود؛ من هم می‌خواهم با هواپیما برگردم.» شهید شیرودی گفت: «باید بروی.» خلبان گفت: «نمی‌روم. می‌خواهی چه‌کار کنی؟» شهید شیرودی گفت: «می‌کشمت.» اسلحه‌اش را درآورد، روی سر او گذاشت و گفت: «تو الان باید مأموریت انجام بدهی.» خلبان هم گفت: «بزن. من نمی‌ترسم. اگر راست می‌گویی بزن!» من دیدم اوضاع خطری شده است. گلنگدن «ژ 3» را کشیدم و توی هوا، بالای سرشان شلیک کردم و گفتم: «خدا می‌داند، من را می‌شناسید. به جدم می‌زنمتان. تفنگت را غلاف کن.»شهید شیرودی گفت: «حالا که سید می‌گوید، قبول» و اسلحه‌اش را غلاف کرد و غائله ختم شد.
اگر اشتباه نکنم، مستندی از زندگی شما توسط گروه شهید آوینی ساخته شده است. در این رابطه توضیح می‌دهید؟
در عملیات مرصاد، گروه شهید آوینی فیلم‌برداری می‌کردند. من مأموریت‌های پروازی داشتم، مسئول عقیدتی هم بودم. فرصت تعویض لباس نداشتم و با همان لباس پرواز می‌رفتم. در مهمان‌سرا یک اتاق داشتم. گروه شهید آوینی هم در مهمان‌سرا بودند. در خانه‌های سازمانی نماز می‌خواندم و این‌ها هم پشت سر من نماز می‌خواندند. یک‌بار که بعد از نماز به سالن غذاخوری رفتیم، گروه آوینی سر یک میز دیگر بودند. عباس نریمانی را صدا زده و از او پرسیده بودند: «این روحانی کیه؟ به چشم ما خیلی آشناست.» نریمانی گفته بود :«الان بیش از یک هفته است شما باهم هستید. این همان خلبان حسینی  است.» بعد بلند شدند و آمدند سر میز ما و گفتند: «اجازه می‌دهید هفته‌ دیگر ما به منزل شما بیاییم؟» چند روز بعد آمدند و شروع کردند به فیلم‌برداری و مستندی از زندگی من به نام «پروازی دیگر» که 117 دقیقه است، توسط آن‌ها ساخته شد.
چه سالی بازنشست شدید؟
سال 84 سی سال خدمتم تمام شد؛ ولی سال 85 بازنشست شدم.
و آخرین پروازتان؟
24 خرداد 84 در یک منطقه محلی، چک سالیانه بود. نمره خوبی از آن گرفتم.