به گزارش اصفهان زیبا؛ خانه مادر که میروم، پر است از روایت؛ آنقدر که درودیوارش با آدم حرف میزنند. مادر راوی بزرگی است. یک دفتر ۸۰ برگ خریدهام تا روایتهای مادرم را در آن بنویسم. مشق کنم،مشق عشق، مشقی که کاغذهای سپید را گلگون میکند. مادر بشقاب میوه را جلویم میگذارد؛ یک انار کوچک کنار سیب و خیار و نارنگی. انار را برمیدارد و شروع میکند به قاچکردن.
تلویزیون تابوتهای قرمز را نشان میدهد که سر دست میروند. جلوی هر تابوت عکس جوانی را با شاخههای گل قرمز در دو طرف چسباندهاند. عکسها همه جواناند؛ زیبا و خوشچهره. چشمها برق امیدی دارند و سادگی از نگاهشان میبارد.
به دستهای مادر نگاه میکنم که حالا قرمز و به رنگ خون درآمدهاند. دانههای انار با قلبهای سفید از لابهلای انگشتان لرزانش توی کاسه چینی گلسرخی میافتد.مادر میگوید: «من هم رفتم. چادرم را سر کردم و با چند تا از همسایهها راه افتادیم طرف میدان امام. وقتی رسیدیم جای سوزنانداختن نبود. آنموقع خواهرت زینب سنی نداشت؛ شاید دوازدهسیزده سال. تو را که کوچک بودی، دستش سپردم و سفارش کردم برای شام برنج دم کرده و بادمجان سرخ کند. بابات خستهوکوفته از سر کار میآمد.میدان امام شلوغ بود. تعداد شهدایی که آورده بودند، بیشازحد انتظار بود. همیشه تشییع شهدا رفته بودم؛ اما نه این تعداد. همه اسم شهیدشان را میگفتند و بعد فریاد میزدند: “شهادتت مبارک”؛ همان شعاری که سالها روی دیوار همسایهمان نوشته شده بود. اصغرجان شهادتت مبارک. اصغرجان را با رنگ قرمز و بقیه شعار را به رنگ سبز نوشته بودند.» اشک توی چشمهای مادر جمع میشود. نمیدانم از پریدن آب انار توی چشمهایش است یا نه از یاد آمدن داغ شهدا یا نه، از داغ پدر یا نه، اصلا از داغ زینب است حتما… کدامش؟ خودم هم نمیدانم.
یکوقت میبینم گوشه چشم مادر اشکی میغلتد وسط کاسه انار. بعد میگوید: «وقتی آمدم، زینب برنج را دم کرده بود. بابات از سر کار آمده بود و گفت: “زینب چقدر برنج را خوب دم کرده.” بوی عطرش خانه را پر کرده بود. پرسیدم :مادر تو که تا حالا آشپزی نکرده بودی؟ زینب خدابیامرز گفت: از دختر همسایه پرسیدم و یاد گرفتم.»
مادر میگوید: «سر فلکه چهارپنج تابوت شهید گذاشتند و نمازشان را خواندند. بمیرم برای مادرهایشان.»
بعد کاسه انار را جلویم میگذارد و میرود تا برایم از آشپزخانه قاشق بیاورد. با بغض میگویم: «بنشین مامان! نمیخواد. با دست میخورم» و اشک توی چشمهایم جمع میشود. اشکهایم را پاک میکنم تا نبیند. توی دلم میگویم: «بمیرم برای دل خودت، برای دل همه مادران شهدا، برای دل فاطمهزهرا(س)… .»