به گزارش اصفهان زیبا؛ مدتی میشود اندوهی مدام به پروپایم میپیچد. چارهای نیست؛ باید خود رنگورو پریدهام را سامان بدهم و کوفتگیِ ناشی از اندوهم را بغل کنم و بگذارم جایی در فرصت مناسب، بروم سراغش. حال غریبی دارد. یک غمِ دوستداشتنی است؛ چراکه یا صبور و یا صبّار، یا حلیم و یا علیم پاورچینپاورچین میآیند و مینشینند روی زبانم تا از توی دلم، نور جوانه بزند.
چندروزی است که سردی دیماه شهر را بغل کرده. باید برای عملیات کربلای 4 روایتی بنویسم. فرصت خوبی است؛ اندوهم را میگذارم یک طرف دلم. پناهم میشوند واژهها. همینکه دستی به سرورویشان میکشم، خودم را کنار اروند میبینم. روزی که پسرها تن به آب زدند و دل به دریا. نمیدانم از کجای کربلای 4 شروع کنم. توی انبوه نوتیفیکیشنهای تلفنهمراهم، عکسی از بچههای عملیات کربلای 4 را دریافت میکنم؛ از آن عکسهای قشنگ مکثدار.
از آنها که آدم را پرت میکند به سیوهفتهشتسال پیش. به روزی از روزهای دیماه که سرما استخوان میسوزاند. صدای صادق آهنگران، یاس رازقی میشود و از توی عکس شُره میکند: «سبکبالان خرامیدند و رفتند، مرا بیچاره نامیدند و رفتند…». عطر اروندرود نشسته توی لباس پسرک غواص و موج شدیدی ردش شده نمک و با گلولای زانوزده توی لباسش. سرو بلندی، سر به زیر انداخته است. لابد به حرفهایی که وقتی سرش را روی زانوی مادر میگذاشت و چشمهای رنگیاش توی سیاهی چشم مادر خیمه میزد، فکر میکند. وقتی میگفت: «از رفتن من ناراحت نباش و گریه نکن!»
به صداهایی که پیچیده در پیامهای بیسیم، به امیدهایی که آویزان شده از کابل و ناامیدیهایی که یخزده توی پیامهای آخر، فکر میکنم. به موهای طلایی که او را معروف به «حسن سرطلا» یا «حسنآمریکایی» کرده است؛ همان موهایی که وقتی خیلی کوچک بود آنقدر بلند شد که مادر بافتشان. همانها که هنوز توی قاب نگه داشته. به بیسیمچی گردان غواصانِ لشکر امام حسین (ع). به شهید حسن فاتحی؛ به زانویی که آههای حسن را بغل کرده. من به فکرهای حسن، فکر میکنم. به خاکی که توی نگاهش ذوب میشود و اَبرویی که گره میخورد.
من به همه حرفهایی که از توی عکس سُر میخورد و چکه میکند فکر میکنم. به قصههایی که امضایی شده برای بعد از بودن آدمها. من به کربلای 4 خیلی فکر میکنم. به دلواپسیهای اروندرود، به بازی الاکلنگ آب، به ماه که دلش میخواست ابر، روی چشمهایش را بگیرد و نبیند که آب چه کرد با بچهها. به مین و سیمخاردار، به غواص بدون اکسیژن، به سنگینی تجهیزات، به سردی آب، به آن گلولایی که پیچید به دست و پای بچهها. من به اسم رمز فکر میکنم، به محمد رسولالله (ص)، به خمپارهای که خورد توی آب، به خونهایی که آب برد، به زخمها و شوری آب. من به کربلای 4 خیلی فکر میکنم.