گفت‌‌وگو با جانباز محمد کنگازیان

هرچه دارم از عنایت امام‌رضا (ع) دارم

کنار زمین فوتبال ایستاده ‌است و مشغول تماشای بازی. جایی می‌‌نشیند که سروصدا کمتر باشد تا بتواند صحبت کند. جانباز و بازنشسته است؛ اما مثل جوانی کار فرهنگی را دوست دارد و هنوز مشغول است.

تاریخ انتشار: 12:28 - سه شنبه 1403/11/2
مدت زمان مطالعه: 4 دقیقه
هرچه دارم از عنایت امام‌رضا (ع) دارم

به گزارش اصفهان زیبا؛ کنار زمین فوتبال ایستاده ‌است و مشغول تماشای بازی. جایی می‌‌نشیند که سروصدا کمتر باشد تا بتواند صحبت کند. جانباز و بازنشسته است؛ اما مثل جوانی کار فرهنگی را دوست دارد و هنوز مشغول است.

خودش را محمد کنگازیان متولد ۱۳۴۴ معرفی می‌کند. ساکن اصفهان، محله کنگاز. جانباز ۳۵درصد است و ۱۶ سال بیشتر نداشته که عازم جبهه می‌شود. دستش یادگاری از جنگ دارد و همه سرمایه‌اش را گذاشته است تا فرزندانی خوب و موفق تربیت کند.

اواخر سال ۶۰ به جبهه رفتم

(از جنگ می‌پرسم و چطور رفتنش، می‌گوید:) تا پنجم ابتدایی به‌صورت شبانه خواندم و در شرکتی مشغول کار شدم. ۱۵ سالم بود که دخترخاله‌ام را عقدم کردند. همان سال، سال ۵۹، عضو بسیج محل شدم. نگهبانی می‌دادیم، اردو می‌رفتیم و مشغول کار فرهنگی بودیم که قصد جبهه کردم. اواخر سال ۶۰ بود. خانواده اول مخالفت کردند؛ ولی وقتی اصرار و سماجت من را دیدند بالاخره قبول کردند.

با تیپ نجف‌اشرف برای عملیات بیت‌المقدس عازم جبهه شدم

(از دوره آموزشی می‌پرسم؛ ادامه می‌دهد:) پادگان غدیر زیر نظر استادان فن، حاج محمود فانی، آقای خادم‌الذاکر (مربی آموزشی) و حاج اکبر پاکزاد (مربی تاکتیک و رزمی)، دوره دیدم. بعد از آموزش‌ها برای عملیات چون تیپ امام‌حسین(ع) گنجایش جمعیت نداشت ما را فرستادند تیپ نجف‌اشرف با بچه‌های نجف‌آباد. از اول عملیات بیت‌المقدس تا آخرش آنجا بودم؛ البته قبلش هم چند پدافند داشتیم. خرمشهر که آزاد شد، صدام خیلی عصبانی شد. دشمن تک‌های سنگین و سختی می‌زد. خیلی از بچه‌ها آنجا شهید شدند؛ اما خدا نخواست و ما ماندیم و همیشه خجالت‌زده و شرمنده شهدا.

شهید حاج احمد کاظمی یکی از اسطوره‌های جنگ ایران و عراق بود

فرمانده ما حاج احمد کاظمی بود. ایشان یک معلم تمام‌عیار بود. همیشه با بچه‌ها مثل برادر و فرزند خودش برخورد می‌کرد و آن‌ها را با بزرگواری و احترام صدا می‌زد. همیشه لبخند روی لبانش بود و بااینکه بیشتر بچه‌های رزمنده سن کمی داشتند، خیلی به آن‌ها عزت و احترام می‌گذاشت؛ رزمنده‌ها هم او را خیلی دوست داشتند و به او احترام می‌گذاشتند؛ اما وقتی جلوی پایش بلند می‌شدند، خجالت می‌کشید و مانع آن‌ها می‌شد. شهید حاج احمد کاظمی یکی از اسطوره‌های جنگ ایران و عراق بود. سن کمی داشتم؛ ولی چون قدم بلند بود و رزمی‌کار بودم، من را گذاشتند فرمانده دسته‌. در جلسه‌های فرماندهی که با حاج احمد بودم، وقتی ایشان صحبت می‌کرد، خیلی به دل می‌نشست. واقعا مصداق این بود: حرفی که از دل برآید، لاجرم بر دل نشیند. شهادت ایشان برای من مثل این بود که انگار برادرم را از دست داده‌ام.

تک‌تیرانداز دشمن، از ناحیه قفسه‌سینه من را مورداصابت گلوله قرار داد

(از او می‌خواهم از عملیات و نحوه جانبازی‌اش بگوید) گردان ما خط‌شکن بود. در عملیات بیت‌المقدس بعد از آزادسازی یک حسینیه، رفتیم پاسگاه حمید. پاسگاه را که گرفتیم، خرمشهر افتاد دست ایران. ۱۷هزار اسیر گرفتیم. چند کشور در تأمین نیروی انسانی به عراق کمک می‌کرد. این را می‌شد از اسیرهای اردنی و کویتی و خیلی از ملیت‌های دیگر بین اسرای عراقی فهمید.

در عملیات چند ترکش خورده بودم؛ ولی شرایطم طوری نبود که از پا بیفتم. دشمن تک‌های سنگینی داشت و می‌خواست دوباره خرمشهر را بگیرد. ۸۰درصد بچه‌ها شهید یا مجروح شده بودند. شرایط خیلی سختی بود. من به اصرار بچه‌ها آرپی‌جی‌زن شده بودم.

چندساعتی درگیر بودیم که تک‌تیرانداز دشمن از ناحیه قفسه‌سینه (سمت چپ من) شلیک کرد. هدفش قلبم بود؛ ولی نمی‌دانم مصلحت خدا چه بود که نخواست شهید شوم. تیر نزدیک قلبم خورده و از نزدیک نخاع خارج شده بود. به‌سختی خودم را کشیدم عقب. نزدیک بود تانک‌های دشمن از رویم رد شوند؛ ولی به‌سختی خودم را عقب کشاندم. بچه‌ها کمک کردند و من را پشت ماشین گذاشتند. چند مجروح دیگر هم داخل ماشین بود‌. کف ماشین به اندازه یک بندانگشت خون ایستاده بود. من هنوز به هوش بودم که نیروهای پشتیبانی رسیدند. خوشبختانه دشمن دیگر نتوانست کاری انجام دهد. من را در هلیکوپتر گذاشتند. اول در بیمارستان اهواز بودم و دو روز بعد به تهران منتقل شدم. چند عمل روی من انجام داده بودند.

بعد از جانبازی یک سالی نمی‌توانستم هیچ کاری انجام دهم

(از زندگی بعد از جانبازی می‌پرسم؛ می‌گوید:) هنوز هم کارایی دست چپم ۲۰درصد است؛ ولی با همین یک دست هم چندین سال است کار می‌کنم و بیکار ننشسته‌ام. دوباره در همان شرکتی که قبل از رفتن به جبهه در آن کار می‌کردم، مشغول فعالیت شدم. خدا رحمتشان کند. کار سبک‌تری به من دادند که بتوانم آن را انجام دهم. مدتی بعد پدرم کمک کرد و کارگاهی زدم؛ ولی به خاطر مجروحیتم نتوانستم کار کنم؛ پس کارگاه را فروختیم.بعد از جانبازی یک سال نمی‌توانستم هیچ کاری انجام دهم و فقط درگیر درمان و دکتر بودم. دو بار، دکتر نفیسی در بیمارستان چمران قلبم را عمل کرد. مشکل قلبم به صورتی بود که حتی نمی‌توانستم راه بروم. تمام رگ‌های قلبم سوخته بود و دستم اصلا حرکتی نداشت.

هرچه دارم از لطف و عنایت امام‌رضا(ع) دارم

خدا را شکر بعدازآن عمل‌ها و لطف و عنایت آقاعلی‌بن‌موسی‌الرضا(ع) که تا آخر عمر و خانه قبر، شرمنده عنایتشان هستم، بهتر شدم. (مکثی می‌کند و ادامه می‌دهد:) ایشان خانواده کرم هستند. من هرچه دارم از امام‌رضا(ع) دارم.

همان اوایل برایم کمیسیون پزشکی گرفتند. می‌خواستند برایم ازکارافتادگی بزنند. گفتم: من هنوز بچه‌ام. سنی ندارم. امام‌رضا(ع) نجاتم داد و توانستم حدود ۳۰ سال بیمه رد کنم و کار کنم تا حالا که بازنشسته شده‌ام.

همه تلاشم را کردم تا فرزندانی صالح تربیت کنم

بااینکه یک دستم کارایی زیادی نداشت، همه تلاشم را کردم تا خرج زندگی را تأمین و فرزندان صالحی تربیت کنم که همه سرمایه زندگی من هستند. خدا را شکر هر سه‌ آنان درس خواندند و اهل دین و دیانت هستند و عاشق اهل‌بیت (می‌گویم: رزق که حلال باشد، نتیجه‌اش هم باید بشود فرزند صالح).

چند سالی عضو هیئت‌امنای مسجد محل بودم و حالا هم با کارهای فرهنگی برای محل مشغول هستم. تیم فوتبال داریم. توپ و وسیله‌ای بخواهند، برایشان فراهم می‌کنیم. جلسه قرآن و زیارت عاشورا هم در مسجد محل برگزار می‌شود که ما نیز همراهشان هستیم. یک روز به عید مانده، ۲۹ اسفند هرسال، منطقه خوراسگان یادواره شهدا داریم. از همه محله‌ها با مداح به‌صورت گروهی برای غبارروبی به گلستان‌شهدا می‌رویم.

برچسب‌های خبر
اخبار مرتبط
دیدگاهتان را بنویسید

- دیدگاه شما، پس از تایید سردبیر در پایگاه خبری اصفهان زیبا منتشر خواهد‌شد
- دیدگاه‌هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد‌شد
- دیدگاه‌هایی که به غیر از زبان‌فارسی یا غیرمرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد‌شد

17 − 6 =