انگار پاهایم مال خودم نبودند. کشیده میشدند؛ به مقصدی که هنوز نمیدانستم کجاست. گرمای آفتاب اسفند، تند نبود؛ اما چشمانم میسوخت. اولین قطره اشک که از چشمانم چکید، پاهایم ایستادند؛ مثل اینکه فرمان نشستن صادر شده باشد.
ثریا روی نیمکت چوبی نشسته بود و ناخنهایش را سوهان میکشید. ترکیب بوی ادکلنها، توی کلاس همیشه کار دستم میدهد.
دفعه قبل، گوشه پیراهن نازی پاره شده بود. دفعه قبلتر، کش موی سرش کنده شده بود و دفعه قبلتراز آن گوشوارههایش تابهتا شده بودند.
سال ۱۳۴۲، حسین شش ماهه بود. همانموقع که امام فرموده بودند: «یاران من در گهوارههای مادرانشان هستند.»
همهچیز از نگاه معصوم آن دختر شروع شد. وقتی نگهبان بهخاطر چادری که بر سرش بود، نگذاشت وارد دانشگاه شود. سال ۱۳۵۵ شاه گفته بود ورود به مدرسه و دانشگاه با چادر ممنوع است.