به گزارش اصفهان زیبا؛ سال ۱۳۴۲، حسین شش ماهه بود. همانموقع که امام فرموده بودند: «یاران من در گهوارههای مادرانشان هستند.»
آنموقعها به ایشان میگفتیم «آقا»، «سید»، «بزرگ». حسین فرزند اولم بود و عزیزکرده پدربزرگ و مادربزرگ. موهایش خرمایی بود و چشمانش عسلی. توی فامیل معروف شده بود به خوشچهره بودن.
بغلش کردم و دم گوشش گفتم: «خوشچهره بودنت هدیه خداست، خودت هم باید تلاش کنی خوش قلب و با ایمان باشی.» از همان نوزادی لبخند چهرهاش را ترک نمیکرد.
بیانات امام را مثل لالایی کنار گوشش میخواندم و او را «سرباز کوچولو» خطاب میکردم. حسین که هشت ساله بود، سجاد به دنیا آمد.
دست سجاد را میگرفت و به مجالس روضه اباعبدالله میبرد. یک روز دیدم شکم حسین ورم کرده است. همین که خواستم بغلش کنم و حالش را بپرسم مانع شد.
دست سجاد را گرفت و گفت:«ببخش مادر عجله داریم، باید بریم روضه.» نمیدانستم آخرین دیدارمان است. مأموران ساواک پسرم را گرفته بودند. سجاد فرار کرده بود. وقتی رسید خانه گفت که حسین را بردند. در شکمش اعلامیه قایم کرده بود و به دست دوستانش میرساند.
پسر سیزده سالهام شهید انقلاب شد. وقتی امام را در جماران دیدار کردیم، حسرت حضور حسین را میخوردم، سجاد پلهها را دوتا یکی کرد و رفت نزدیک امام. لباس چریکی تنش کرده بودم. امام دستان مبارکش را به صورت سجاد کشید درحالی که لبخندی سرشار از محبت بر لب داشت. چقدر لبخندهای حسین شبیه لبخندهای امام بود. هرشب دم گوش سجاد زمزمه میکردم:«امام فرموده، “امید من به شما دبستانیهاست” هیچوقت فراموش نکن پسرم، نور چشمم.»
حالا سجاد من به همراه تیمی از دانشمندان کشورمان، در پرتاب سه ماهواره «مهدا»، «کیهان۲» و «هاتف۱» شریکاند. به گمانم امید رهبرمان را ناامید نکردهاند.