«امام می‌آید…»

همه‌چیز از نگاه معصوم آن دختر شروع شد. وقتی نگهبان به‌خاطر چادری که بر سرش بود، نگذاشت وارد دانشگاه شود. سال ۱۳۵۵ شاه گفته بود ورود به مدرسه و دانشگاه با چادر ممنوع است.

تاریخ انتشار: 11:09 - پنجشنبه 1402/11/12
مدت زمان مطالعه: 2 دقیقه
«امام می‌آید…»

به گزارش اصفهان زیبا؛ همه‌چیز از نگاه معصوم آن دختر شروع شد. وقتی نگهبان به‌خاطر چادری که بر سرش بود، نگذاشت وارد دانشگاه شود. سال ۱۳۵۵ شاه گفته بود ورود به مدرسه و دانشگاه با چادر ممنوع است.

همان لحظه، سوژه عکاسی من شد. قاب چشمانش را ثبت کردم. از دور می‌شناختمش. بهترین دانشجوی رشته معماری بود. نگاه غمگینش را مرور کردم. درخشش عجیبی داشت. انگار برای اولین بار نجابت را می‌دیدم.

عکسش که ظاهر شد، تا شب چشم ازش برنداشتم. بعد از خوردن شام، بابا آمد بالای سرم و گفت: «حقشونه. اینا باید دست از اُمل‌بودن بردارن. تو چرا از این عکس گرفتی؟ این همه خوشگلی توی شهر هست.» به بابا چیزی نگفتم. دوربین را امسال برای سالگرد تولدم گرفته بود.

اگر بحث می‌کردم، دوربین را ازم می‌گرفت. اما زندگی من معنای دیگری یافته بود. من زیبایی را در نگاه آن دختر دیده بودم. از بازار تهران یک روسری سفید گرفتم. وقتی سر کردم، انگار شخص دیگری را در آینه می‌دیدم. رنگ نگاهم، رنگ نگاه آن دختر شده بود. دامن‌هایم بلندتر شدند و پاهایم جوراب‌دار. حالا با غرور قدم برمی‌داشتم. دیگر چشم‌های ناپاک دنبال قدم‌های من نبودند.با اینکه از پدر می‌ترسیدم؛ اما موقع رفتن به دانشگاه مخفیانه روسری سر می‌کردم. نزدیک خانه که می‌رسیدم، روسری را داخل کیف می‌گذاشتم و می‌رفتم داخل. آرزو می‌کردم بتوانم یک بار با بابا درباره پوشیده‌بودن حرف بزنم.

آن روزها وضع مملکت آشفته بود. در دانشگاه زمزمه‌هایی می‌شنیدم درباره استیصال شاه. می‌گفتند شاه می‌خواهد از ایران برود. رفتن شاه برای من، مساوی بود با آمدن دوباره آن دختر به دانشگاه. با مقنعه سبز و چادر سیاه. دل توی دلم نبود.

رؤیای عکسی را در سر داشتم که موقع ورود دختر به دانشگاه از او می‌گرفتم.۲۶ دی‌ماه ۱۳۵۷ بود. پالتوی خاکستری‌ام را پوشیدم. گره روسری را محکم بستم. از دکه سر خیابان، روزنامه اطلاعات را گرفتم. تیتر «شاه رفت» با فونت بزرگ چشمانم را پر کرد.

برگشتم خانه. این بار روسری سرم بود. چشمان بابا گرد شده بود. روزنامه را روی میز گذاشتم و کلید خودروی بنز بابا را برداشتم. چیزی نگفت.راه افتادم. سیل جمعیت مانع حرکت ماشین بود. سقف ماشین را باز کردم. نباید هیچ لحظه‌ای را از دست می‌دادم. خیابان پر بود از چشمان آن دخترک. معصومیت در نگاه تک‌تک زنان و دختران جاری بود.

مردم شیرینی می‌دادند و من تلاش می‌کردم شیرینی آن لحظه‌ها را ثبت کنم. از خنده‌هایشان عکس می‌گرفتم و با گریه‌های شوقشان همراه می‌شدم. منتظر بودیم «روح‌الله خمینی» بیاید و کشور رنگ شادی به خود بگیرد.

حضور مردم در خیابان‌ها شب و روز نداشت. مثل موجی بود که می‌خواست پلیدی‌ها‌ را بشوید، تا پاکی‌ها‌ زاده شوند. همه‌جای کشور تکاپو بود. فریاد «الله اکبر» از هر طرف به گوش می‌رسید. تا اینکه لحظه موعود شد. سر تیتر روزنامه‌ها نوشتند: «امام آمد».روسری دیگری خریدم. رسیدم خانه. گره روسری را باز نکردم. حالا می‌توانستم با بابا صحبت کنم.

برچسب‌های خبر
اخبار مرتبط
دیدگاهتان را بنویسید

- دیدگاه شما، پس از تایید سردبیر در پایگاه خبری اصفهان زیبا منتشر خواهد‌شد
- دیدگاه‌هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد‌شد
- دیدگاه‌هایی که به غیر از زبان‌فارسی یا غیرمرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد‌شد

20 − بیست =