به گزارش اصفهان زیبا؛ نه اینکه آدم ناحسابیای باشمها… نه. اتفاقا از وقتی به دنیا آمدم، عجیب حسابی بودم. نوزاد که بودم، سر وقت بیدار میشدم، لبخند ملیحی میزدم، چند جرعه شیر مینوشیدم، چند تا ماما، بابا میگفتم و بعد عین یک عاقله آدم میخوابیدم؛ اما تمام نقونوقها و آزارهایم ذخیره شده بود برای نوجوانی.
از رئیسبازی درآوردنهایم که بگذریم، عجیب پرحرف شده بودم؛ نوجوان دوازدهسالهای که لجبازی میکرد برای تقلای حس استقلالطلبیاش. «خانم تقوی»، معلم علوم دوم راهنماییمان بود. زیادی جدی و کمی اخمو. اولین جلسههای مدرسه بعد از تعطیلات عید بود. مبصربازیهایم که تمام شد، خانم تقوی وارد کلاس شد. کنار دوستم مریم نشسته بودم و خاطرهگوییام گل کرده بود. دستبردار هم نبودم. هرچه خانم معلم با خودکار روی میز کوبید و با گچ روی تختهسیاه، محل نمیدادم. او هم نه گذاشت و نه برداشت، مرا از کلاس بیرون کرد.
احساس کردم کوه غروری که با چموشیهایم ساخته بودم، خاک شد و فروریخت. دیگر نمیخواستم به مدرسه برگردم. بهدنبال نقشهای بودم تا دیگر پایم را به آن مدرسه نگذارم. روز معلم فرارسید. گلهای پلاسیده حیاط مدرسه به من چشمک زدند و نقشۀ ناکشیده را جلوی پایم گذاشتند. گل پلاسیده زردرنگی کندم و بهمحض ورود خانم تقوی مقابلش گرفتم. با خندهای تصنعی گفتم: «روزتون مبارک».
در دلم غوغایی بود. با خودم میگفتم الان مرا از مدرسه بیرون میکند و من به بهانه رفتار خانم معلم دیگر به این مدرسه برنمیگردم. خانم تقوی گل را گرفت. عینکش را روی چشم جابهجا کرد. گل را چند دور چرخاند و بهدقت نگاه کرد. دستم را گرفت و سمت خودش کشید.
از ترس واکنش غیرمنتظرهاش چشمانم را بستم. گرمای آغوش کسی را دور بازوهایم حس کردم. چشمانم را باز کردم. باور نمیکردم در آغوش خانم تقوی باشم. به چشمهایم زل زد و گفت: «دخترم من اون روز نباید آنقدر تند میرفتم. معذرت میخوام. یه جلسه جبرانی میذارم برات تا از درس اون روز عقب نمونی.» اولین تصویر از لبخند خانم تقوی در ذهنم نمودار شد. چقدر لبخند به چهرهاش میآمد. انگار آتش سرکشیهای من هم با همان یک لبخند فروکش کرد. خانم تقوی، واژه «معلم» را در روز معلم برایمان معنا کرد: «بخشش، مهربانی، آغوش گرم و دانایی».
قلم تان جاوید
بسیار عالی، دلنشین و با وجود کوتاه بودن نوشته، بسیار پر محتوا بود.