آغاباجی هربار میخواست برود بیرون خانه، پالتو را برمیداشت و فرو میرفت تویش. موهایش را میپیچید توی چارقد و کلاه سرش میگذاشت. پالتو توی تنش زار میزد. وقتی پالتو را میپوشید، آژانها حالیشان نمیشد که این آدم، زن است و نه مرد…