چایی شیرینم را قلپقلپ هورت میکشیدم. انگار با هر هورتکشیدنی، کمی از اضطرابم را هم قورت میدادم. صدای مامان از آشپزخانه بلند شد که مراقب باش چای روی مقنعهات نریزد!