به گزارش اصفهان زیبا؛ دایی رضا از داییهای دیگرم مهربانتر بود و صدالبته باصفاتر. عجیب با بچهها میجوشید.
به قول خودمان تلخ و شیرین نوجوانیمان را میدانست و باب دلمان بود. جهانمان را به هم میریخت. ساعات و لحظههایی که با دایی میگذراندیم، انگار خط فراموشی روی همه غصهها میکشیدند.
دایی یک دوچرخه داشت به قول خودش مدل عهد بوق و کمی رنگورورفته. به مدل و کهنگیاش کاری نداشتیم. برای ما شادی وصفناپذیری بود که تجربه میکردیم.
نامردی نمیکردیم و سه ترک پشت هم مینشستیم و تمام کوچهپسکوچههای محله را زیر پا میگذاشتیم و صفای نوجوانیمان را به صد میرساندیم و عشق میکردیم.
دایی هنوز مجرد بود، ورِ دلِ بیبی. شاید همین مجردبودنش بود که کمدغدغهتر بود و حوصله بیشتری داشت. کمی خونسرد بود و نگاهش به زندگی متفاوت.
ننه از من و رسول راضی بود و ما هم اهل بودیم و به آه دلش، درس میخواندیم و از چشموهمچشمی هم کاری نبود که توی خانه روی زمین بماند، بلکه خیلی خوب هم انجامش میدادیم.
ننه میگفت: خداراشکر این دولتی سر آقاجانتان که مرد با دین و ایمانی بوده و توی تربیت شما کم نگذاشته. نان حلال خوردید و پای سفره اهل بیت جان گرفتید که حالا قدردان پدر و مادر هستید. همیشه خدا را شکر میکرد. به قولی یک نان که میخورد، یکی هم صدقه میداد و از لطف خدا غافل نبود.
دایی رضا توی دفترسازی شاه جهان، کوچه گیوهدوزها کار میکرد و البته کمکحال ما هم بود. بدون اینکه کسی بداند، نمیگذاشت ما نانمان را خشک بخوریم و کاسهمان خالی باشد.
تابستان 55، دایی با صاحبکارش آقا چراغی صحبت کرده بود برای کار ما توی دفترسازی.
آقا جهان اولش کلی غر زده بود سر دایی و گفته بود کارگر نمیخواهد و از وضعیت مملکت نالیده بود که خیلی به هم ریخته و سنگ روی سنگ بند نیست و حالا بخواهد به کارگاه کارگر اضافه کند و فقط ضرر است؛ اما دایی با همان حوصله و آرامش توانسته بود راضیاش کند؛ به شرط اینکه نوبتی برویم کارگاه؛ هر هفته یکی از ما پسرها.
ما هم پشت کار را گرفتیم و پاشنه کفشمان را کشیدیم. هر هفته با دایی میرفتیم کوچه گیوهدوزها. آن تابستان انگار ما به کهکشان دیگری سفر کرده بودیم و از دنیا جدا بودیم و در شور زیبایی از نوجوانی سیر میکردیم که لطفش را هرگز جایی دیگر از زندگیمان تجربه نکردیم.
بودن با دایی و کار و لبخندها و دوستیهای جدید و مهمتر، رضایت ننهآقا.
تا اینکه آخرهای تابستان یک روز جمعهای بود که در خانه را زدند. دایی آمده بود با یک دوچرخه. این همان چیزی بود که داداش رسول مرتب آرزو میکرد و گوش ما را پر کرده بود از قصهگوییهایش. حالا ما هم دوچرخه داشتیم.