طیبه پروانه

طیبه پروانه

خبرنگار

نویسنده

آرشیو مطالب منتشر شده
سایه خدا
شنبه 1403/03/26
به مناسبت عید سعید قربان

سایه خدا

هرچه فکر کردم کجا دیدمش، یادم نیامد. با خودم گفتم: با صد من عسل نمی‌شه خوردش. خوشگل بود؛ ولی بداخلاق.

ما گمشدگان
چهارشنبه 1403/02/26

ما گمشدگان

به مینا گفتم: دست بچه را ول نکن. تا جایی می‌رفت، می‌گفتم: مینا، حواست باشد امروز حرم خیلی شلوغ است. دست دلارام را محکم بچسب و از خودت جدا نکن.
آخرش بچه را گم کرد و آمد و حالا نشسته است روبه‌روی من و اشک می‌ریزد. دوست داشتم دو دستی بزنم توی سر خودم یا از عمق وجودم داد بزنم.

تولد فرشته‌ها
یکشنبه 1403/02/23

تولد فرشته‌ها

شله‌زردها را توی ظرف‌های یک‌بارمصرف ریختم تا بلکه زودتر سرد شود. به بلورخانم قول داده بودم که برای جشن امشب، پذیرایی از دخترها و خانواده‌هایشان با من.

دخترها، فرشته هم نام دارند
شنبه 1403/02/22

دخترها، فرشته هم نام دارند

نگاهش کردم، تیز دوید سمت اتاق‌خواب، روسری بابونه را روی سرش کشیده بود. پایش خورد به لبه سنگی پله جلوی سالن. خم شد و داد زد و یک‌دستی چسبید به پایش. اما انگشت سبابه‌اش را از روی روسری که زیر گلو جمع کرده بود برنداشت. لنگ‌لنگان رفت سمت آینه. خودش را نگاه کرد. چند باری گوشه‌های روسری را پایین بالا کرد.

ای که مرا خوانده‌ای راه نشانم بده
یکشنبه 1403/02/2

ای که مرا خوانده‌ای راه نشانم بده

بوی پیازداغ پیچیده بود توی ساختمان. معلوم بود کسی یک غذای خوشمزه درست می‌کند. با خودم گفتم خوش‌به‌حالش!

شوق لطف خدا
سه شنبه 1402/12/22

شوق لطف خدا

سمیه را گوشه ذهنم داشتم. برای اخلاق درجه یکش دوستش داشتم. دختر عمه فاطی‌ام بود. آرام؛ خیلی آرام بود. اکثر اوقات ساکت بود. اوایل فکر می‌کردم گوشه‌گیر است و این سکوتش از سر ضعف اجتماعی بودن است. ولی این‌طور نبود.

گلدان شمعدانی
سه شنبه 1402/12/15

گلدان شمعدانی

آقاجانم می‌گوید آدم باید یک جایی ریشه داشته باشد تا به پوچی نرسد و هیچی گریبانگیرش نشود. این حرف را چند بار هم تکرار می‌کند.

کسی می‌آید…
سه شنبه 1402/12/8

کسی می‌آید…

پیرمرد به درخت تکیه داد و نفس بلندی کشید و به کیسه نایلونی نگاه کرد؛ یک بسته چای، یک کیسه قند، گل محمدی،چند شیشه گلاب‌ و سه کیلو شکلات .

پسرم محمد
چهارشنبه 1402/11/18

پسرم محمد

چندین سالی بود که با نادر ازدواج کرده بودم، اما بچه‌دار نشده بودیم. به قول عمه فاطی، که هر وقت به من می‌رسید می‌گفت :«هر وقت خدا بخواد دامنت سبز می‌شه غصه نخوری یه وقت» اما من غصه می‌خوردم.

مردی از بهشت
سه شنبه 1402/11/17

مردی از بهشت

اندازه بابابزرگ دوستش داشتم؛ شاید هم کمی بیشتر. ننه‌جان می‌گفت: آقا را همه دوست دارند، بچه‌ها که بیشتر، با آن دل مهربان و بهشتی‌شان.

دیدار امام
یکشنبه 1402/11/15

دیدار امام

کتایون از دم خانه عمه‌مهری تا خود ترمینال غر زد. مامان ساکت بود. انگار صحبت‌های ما را نمی‌شنید.

دست‌های گره‌کرده
چهارشنبه 1402/09/8

دست‌های گره‌کرده

صدای گریه‌های مهنا پیچیده بود توی گوشم. نگاهشان کردم؛ دنیا برای ما خراب شده است. یه گوشه حیاط روی دو پا نشستم. هنوز شلوغ نبود. به موبایلم نگاه کردم. انگار عقربه ساعت تکان نمی‌خورد.