به گزارش اصفهان زیبا؛ انگاری همین دیروز بود؛ سیزدهچهارده سال پیش را میگویم که سر کلاس دوم دبیرستان، معلم شیمی زیرلایهها و اوربیتالهای پرشده و نشده را روی تابلو مینوشت و ما جزوهنویسی میکردیم. مدلهای کوانتومی و آرایش الکترونی را سعی میکرد به ما یاد بدهد؛ نه اینکه بگوید که فقط گفته باشد که بگذرد؛ همچنین دو سال بعد، سر کلاس فارسی پیشدانشگاهی، معلم «بشنو از نی چون حکایت میکند…» را میخواند. طنین شاهنامهخوانی حماسیاش تهِ ذهنها مانده.
اشعار رابعهبنتکعب دوران سامانی و نیما یوشیج معاصر را معنی میکرد و ما بودیم که تاریخ ادبیات را چشمبسته از حفظ میکردیم. بله؛ انگاری همین دیروز بود. دیروزِ واقعی را میگویم؛ جشن روز دانشآموز و تقدیر از کنکوریهای برتر سال قبل مدرسه. منِ مدیر فعلی مدرسه میکروفونبهدست، دعوت میکنم از دو معلم که تشریف بیاورند روی سِن. این دو معلم، همان معلم شیمی و معلم فارسیِ سیزدهچهارده سالِ پیش خودم هستند که پارسال مدیر و معاون مدرسه بودند.
کنار هم ایستادهایم؛ معلمدانشآموزی که حالا همکاریم. پشت تریبون میایستم و اعلام میکنم «بهپاس 30 سالِ معلمی قرار است از این دو عزیز تقدیر کنیم.» 30 سال. 30 سال. 30 سال. من فقط عدد را مینویسم و بس. همین هم سخت است. چطور میشود 30 سال را در یک عدد خالی خلاصه کرد؛ یعنی چیزی حدود سنِ فعلی من، سر کلاس رفتهاند.
عمری است 30 سال. وقتی میگفتم «30 سالی»، دو عزیزی که بغلدست من روی سِن ایستادهاند، کدام خاطرۀ تلخ و شیرینش را به یاد میآوردند، نمیدانم. ولی وقتی معلم شیمیِ 13سالِ پیش، همان مدیر پارسال مدرسه، پشت میکروفون از «لحظهلحظههای نفسکشیدنش کنار بچهها» میگفت، من به موهای سفید سرش خیره بودم، موهایی که 13 سال پیش سیاهیاش خیلی غالب بود، الان سفیدیاش. همان لحظه به صورت معلم فارسیام زل زده بودم و بهیاد میآوردم وقتی که میخواند «میتراود مَهتاب… میدرخشد شبتاب…نگران با من استاده سحر، صبح میخواهد از من، کز مبارک دم او، آورم این قوم به جانباخته را بلکه خبر، در جگر لیکن خاری، از ره این سفرم میشکند».
وقتی عاشق شعر باشی، شعرخوانیات رسوب میکند در دل هر آنکه میشنود.و حالا! چه کسی باید از 30 سال معلمیِ این دو معلم تجلیل کند؟ حتما کسی که این 30 سال برایش صرفا یک عدد نباشد؛ میفهمد عمری بوده و تمام شده و برنخواهد گشت. ردیف اول نشسته بود؛ همانکسی که باید میآمد، روی سن. یک معلمِ بازنشسته را دعوت کردم روی سن. نه بازنشسته یکی، دو یا 10 سال گذشته؛ بازنشستۀ حدود 30 سال پیش. تابلوفرشِ حرم آقاامام رضا(ع) هدیه ویژه برای دو معلم تازهبازنشسته بود. به دستش دادیم که او بهپاس 30 سال تقدیمشان کند. او هم چندکلمهای حرف داشت برای حاضران. چه گفت؟ «افتخار میکنم چندصباحی همکلاسی این دو بزرگوار بودم.» معلمفارسی و معلمشیمی من هم حتما به سیوخوردهای سال پیش پُل زدهاند؛ نشستهاند سر کلاس معلمی که موی سفیدی ندارد.
چشمهایشان به «به نام خدا» یی که معلمشان با گچ سفید گوشۀ تختهسیاه نوشته، خیره میشود و پیرمرد بازنشسته، دارد هدیه بازنشستگی دانشآموزان قدیمیاش را میدهد که تازه بازنشسته شدهاند. یک قدم به جلو برداشتم که بهتر ببینم. دوست داشتم به برق چشمهایشان نگاه کنم. به چشمهایی که میرفت به دههها قبل. سخت نبود حسی که از چشمهایشان میشد خواند؛ شوقوذوق و امید و زیبایی. من کجای این زیبایی بودم؟ وقتی معلمهای تازهبازنشسته من، پیشانی معلم قدیمیشان را میبوسیدند، به این فکر میکردم که «خودت رو توی آینه دیدی مجتبی؟» در آن سالهایی که من تازه قدم به این کره خاکی میگذاشتم، معلمِ معلمهای من در شُرف بازنشستگی بوده. حالا نزدیک به 30 سالم است.
در روز تقدیر از کنکوریهای مدرسه، به افتخار 30 سال خدمتِ معلمهای خودم دست میزدم و تشویق میکردم و این کنکوریها که میگویم چه کسانی هستند؟ دانشآموزان همین مدرسه که یکیشان دانشگاه فرهنگیان آورده. یعنی چهار سال بعد برمیگردد گراش و معلم میشود. او پارسال دانشآموز کلاس زیستشناسی من بود. در واقع با هم همکلاسی بودیم و حالا همکار و بعدها دوست میشویم و با اسم کوچک همدیگر را صدا خواهیم زد.آری! اینچنین است که بعضی لحظهها در زندگی آدم رخ میدهد که زمان و مکان در آن معنی نمیدهد. یادت میرود ساعت دو بعدازظهر است و از صبح سر پا بودی و هیچنخورده.
این لحظهها را میشود اشک ریخت؛ درحالیکه خنده از لبهایت محو نمیشود و الان که دیگر تبوتاب تشویقها و بوسههای بر پیشانی تمام شده، صدای موسیقی جشن دیروز نمیآید، همه فراموش کردهاند لبخندها را، نشستهام این چند خط را بالا و پایین میکنم. میخواهم به یک پایان خوب برسم. نمیشود. همهاش برمیگردم به هفتهشت سال پیش که تازه از دانشگاه برگشته بودم گراش و زیست درس میدادم؛ دبیرستان دخترانه و پسرانه. دانشآموزان آن روزهایم، الان همکارهایم هستند. دانشآموزهایم، پدر و مادر شدهاند. خب! این قصۀ عمر است که میگذرد. حالا هروقت آینه میبینم، به این جمله فکر میکنم: «خودت رو خوب ببین مجتبی! عمرت رفتها. هر لحظه داری به مرگ نزدیک و نزدیکتر میشی! حواست هست؟»