به گزارش اصفهان زیبا؛ در بحبوحه یک روز شلوغ کاری، صدای زنگ تلفن همراه من را پرت کرد در کوچهپسکوچههای جمهوری.
مادری روی ویلچر عکس فرزند شهیدش را در آغوش کشیده بود. پدری عصابهدست، آرامآرام قدم برمیداشت. خانم جوانی عکس شهیدش را به سینه چسبانده بود و با غرور راه میرفت.
خانم مسنی به عکسی که در دست داشت، اشاره کرد و گفت: «بیمعرفت خودش جوان ماند و من را پیر کرد.» همسر شهیدش را میگفت.
یکی آرام در گوشم گفت: «همسر شهیدی؟»
به کاغذ و خودکار توی دستم اشاره کردم و گفتم: «نویسندهام.»
دختر کوچکی از پشت سر، خودکارم را گرفت تا کف دستش بنویسد: «جانم فدای رهبر.»
حاجخانمی به در ورودی اشاره کرد و گفت: «آقا از اینطرف میآید؟»
گفتم: «نه مادرجان، آقا از آنطرف میآید؛ از پشت آن پردههای آبی. نگاه کن… .» آمد. با صلابت و نورانی.
پاهایمان قیام کردند، چشمهایمان از خود بیخود شدند و باران گرفت. حنجرههایمان طوفان شدند و فریاد زدند: «خونی که در رگ ماست، هدیه به رهبر ماست.»
چشمهایم سوسوکنان از لابهلای دستهایی که تمامقد عکس شهیدشان را به رخ آسمان میکشیدند، تلاش میکرد لحظهای، فقط لحظهای حضرت ماه را ببیند.
کلامش گرم بود و آرامشبخش.
وقتی از رسالت قلم گفت، دلم لرزید. میدانست ما آنجاییم! یک لحظه نگاهش بر نگاهم ثابت ماند. نفس در سینهام حبس شد. مریم هم همین را میگفت، الهام، مولود، زهره… انگار همه ما را رخ به رخ نگاه میکرد تا با همه وجودمان عمق کلام و رسالت قلم را درک کنیم.
سرم را به شیشه ماشین تکیه دادم و به هلال ماه خیره شدم. سبک شده بودم، بهتر است بگویم سبکبال. طواف عشق کرده بودم و قربانی دل. حج ما جاماندگان امام خمینی، دیدن امام خامنهای است.
در حاشیه دیدار خانوادههای شهدا با رهبری، تیر ۱۴۰۲