طنازی‌های تلخ تاریخی

اگر آثار و ابنیه تاریخی اصفهان زبان داشتند چه می‌گفتند؟! امروز چه حرفی برای گفتن داشتند و از دیروز چه می‌گفتند؟! «درد‌دل آثار تاریخی اصفهان» عنوان مجموعه مطالبی به قلم نوروز جمشاد است که در سال 1344 در روزنامه اصفهان به چاپ می‌رسید. این مطالب حاوی داده‌های بسیار جالب و ارزشمندی راجع به اوضاع شماری از آثار و ابنیه تاریخی اصفهان است که از زبان خودشان به قلم این طنزنویس نقل می‌شود. اصفهان بود که قلم طنز و زیبایی داشت او در دهه چهل و پنجاه، در روزنامه‌های اصفهان به‌خصوص روزنامه «اصفهان» که به مدیریت امیرقلی امینی انتشار می‌یافت، قلم می‌زد و عموما مطالب طنز می‌نوشت.

تاریخ انتشار: 10:20 - سه شنبه 1400/05/5
مدت زمان مطالعه: 8 دقیقه

احتمالا این ستون بسیار مورد استقبال خوانندگان روزنامه بوده است. به هر حال او در سلسله یادداشت‌هایی که همگی عنوان کلی «درد دل آثار و ابنیه تاریخی اصفهان» داشتند و در سال 1344 در روزنامه اصفهان به چاپ می‌رسیدند، به چند بنای تاریخی این شهر سر زده و به زبانی طنز، و به صورت گفت‌وگو، مشکلات و معضلات آن‌ها را بازگو کرده است. ما در این سلسله مقالات، هم با نکاتی در حوزه باستان‌شناسی و کالبدی این بناها آشنا می‌شویم و هم نکات مردم‌شناختی و جامعه‌شناختی زیادی می‌یابیم. به عنوان نمونه از نحوه رفتار مردم و گردشگران با این بناها چیزهای جالبی می‌بینیم، در همین نوشته از بازارچه دست‌فروشی که در شرق میدان برقرار بوده، از گاراژهایی که در اطراف میدان بوده و نیز از تاکسی‌ها و اتوبوس‌های داخل شهری که در سردر قیصریه سوار و پیاده می‌کرده‌اند، می‌شنویم. امیدوارم با انتشار این سلسله مقالات اوضاع کالبدی و مردم‌شناختی این آثار و ابنیه در دهه چهل یعنی حدود شصت سال پیش، بیشتر آشکار شود. گزیده‌ای از هر متن را در ادامه این مطلب برایتان ذکر می‌کنیم.

 روایت اول: هم‌نشینی با نقش‌جهان

دهم آذرماه 1344 نوروز جمشاد در متنی نوشت: «… همین که جلوی قیصریه و در بازار از تاکسی پیاده شدم، دیدم هنگامه غریبی برپاست و چند نفری صدا در صدا انداخته‌اند و مرتب می‌گویند «بدو بدو، نگه‌دار، تندتر بیا، یاالله، بدو بدو، آتیش کن، بدو» خوب به اطرافم نگریستم. دیدم غیر از من کس دیگری آن حوالی نیست. باور کنید می‌خواستم بدون آن که به موضوع پی ببرم و از جریان این ناله‌های جان‌خراش سر در بیاورم، خود به خود بدوم و تا آتش نکرده‌اند و مرا نسوزانده و خاکستر نکرده‌اند، جانم را از مخمصه نجات دهم! اما ناگهان ملتفت شدم که اینها شاگرد شوفرهای اتوبوس‌ها هستند که به این وسیله مسافر جمع می‌کنند. در این اثنا چند فواره آب در وسط میدان نظرم را جلب کرد و مرا به سوی خود کشید. هنوز به لب حوض آب نرسیده بودم که صدای سلامی شنیدم. دو مرتبه دچار حیرت و تعجب شدم. چون غیر از من هیچ کس در اطراف حوض نبود. در دریای شگفتی و حیرت دست و پا می‌زدم که دو مرتبه صدای خنده و پس از آن سلام دیگری شنیدم و خوب که شش دانگ حواسم را جمع و تفریق کردم، همان صدا را شنیدم که می‌گوید: من میدان شاه هستم که به تو سلام گفته و خوش‌آمد می‌گویم. با خود گفتم: عجبا! مگر میدان شاه هم می‌تواند حرف بزند. میدان گفت: البته که می‌تواند. یک ساختمان تاریخی در هر کجای دنیا باشد خیلی بهتر و بیشتر و عمیق‌تر از مردم آن کشور می‌تواند حرف بزند و حقایق را بازگو کند… .»
در ادامه این متن تصویری از میدان نقش‌جهان به زبان خود میدان، به خواننده ارائه شده که این گونه است: «به آن گوشه شمال شرقی من نگاه کن! مدت‌هاست آنجا را گاراژ کرده‌اند، البته کسب‌و‌کار آزاد است و گاراژ داری بد نیست، اما نه در کنار میدانی که روزگاری محل چوگان‌بازی و تفریح شاهان و شاهزادگان بوده است. به آن طرف یعنی حوالی دهانه خیابان حافظ نگاه کن! چطوری دست‌فروشان و دوره‌گردان و لواف‌ها غلغله راه انداخته‌اند و هر کدام بساطی از رخت‌پاره‌ها و خرت و پرت‌های هشت‌من نه‌شاهی پهن کرده و به اتفاق گاری دستی‌ها و میوه فروش‌ها، راه را بر مردم بسته‌اند. گفتم: چاره چیست؟ مردم باید کار کنند و زندگی کنند. میدان در حرفم دوید و گفت: مگر یادت نیست چند سال پیش مرا «باغ ملی» کردند. شمشادها به آن نازنینی‌ام را بریدند و در عوض چراغ‌هایم را زیاد کردند و گل و چمن زیادی در من به وجود آوردند. مردم هم به خوبی از این کار استقبال کردند و می‌آمدند و می‌رفتند و تا نیمه‌های شب در من قدم می‌زدند. مگر نظرت نیست که در رادیو و روزنامه‌ها گفتند و نوشتند که میدان نقش جهان را چنین و چنان می‌کنیم و تمام صنعتگران و هنرمندان اصفهانی را می‌آوریم ودر مغازه‌های اطراف آن متمرکز می‌کنیم و غرفه‌های آن را با چراغ‌های الوان تزیین کرده و پیاده‌روهای خاکی آن را آسفالت خواهیم کرد؟ حالا تمام این کارها پیشکش، لااقل بیایند و این بازار مکاره را از کنار من بردارند و این دست‌فروش‌ها و بساط‌اندازها را در مغازه‌های خالی که در اطراف من است جا بدهند و من را در نظر این همه خارجیانی که در هر روز برای دیدن مساجد و عالی‌قاپو و بازارم می‌آیند و عکس برمی‌دارند، شرمنده نسازند.»
در این متن از آرزوهای میدان نقش‌جهان هم می‌خوانیم: «… دلم می‌خواهد مرا آن طور که شایسته و سزاوار آن هستم، تزیین و آماده کنند. مثلا در و پیکر بی‌ریخت این مغازه‌های اطرافم را عوض کنند و تمام این دکاکین را به قلمزنان، نقره‌سازان، قالی‌بافان، عتیقه‌فروشان، چیست‌سازان و سایر ارباب هنرهای ظریفه اجاره بدهند. سردر مسجدهای شاه و شیخ‌لطف‌الله و همچنین بدنه عالی‌قاپویم را با چراغ‌های بزرگ و پر نور روشن کنند. آن جوی آبی که از سمت شمال من یعنی از مقابل بازار می‌گذرد، بگردانند و از هر چهار سمت من عبور بدهند و اطراف آن را سرو و کاج بنشانند. بین مسجد شاه و عالی‌قاپو یک بوفه مدرن و دنیاپسند امروزی ایجاد کنند تا خارجیانی که در اطراف من می‌گردند، و آثار زیبا و خیره‌کننده‌ام را تماشا می‌کنند و خسته می‌شوند، در آن کمی به استراحت بپردازند و خود اهالی شهر نیز از مزایای آن استفاده کنند.»

 روایت دوم؛ از زبان عالی قاپو

متن بعدی، به تاریخ 14 آذر 1344 منتشر شده و این بار از زبان عالی قاپو: «…جَستم توی یک تاکسی، در عالی‌قاپو پیاده شدم. شروع کردم از پله‌ها رفتن به بالا. هنوز سی‌چهل تا از آن‌ها را بالا نرفته بودم که به هِن‌هِن افتادم. دیدم عالی‌قاپو شروع کرد به قاه قاه خندیدن و گفت: جانم به روغن نباتی! به همین زودی به روغن‌سوزی افتادی؟ گفتم: من آن قدر هم جوان نیستم که مرا جزو نسل روغن نباتی خود به حساب آورد. گفت: با این حال می‌بینم که قلبت صد‌وشصت کار می‌کند. به خاطر بیاور زمان شاه‌عباس کبیر را که وقتی در آن بالا نشسته بود و به یکی از قزلباش‌ها فرمان می‌داد، فورا باید از خانه قصر برود و فلان سر قلیان را بیاورد، آن وقت آن مرد زرنگ آن همه پله را از بالا و پایین و از پایین به بالا سر ده دقیقه طی می‌کرد…»
در ادامه متن اما به درددل‌های عمارت عالی می‌رسیم. جایی که آمده: «… گفت: اگر گویم زبان سوزد، نگویم استخوان سوزد. گفتم: تو بگو من قول می‌دهم نه زبانت آسیب ببیند، نه استخوانت. گفت: وقتی خارجی‌ها می‌آیند از من عکس‌برداری می‌کنند، من احساس غرور و افتخار می‌کنم. اما خدا ذلیل کند هر چه آشنا و قوم و خویش است!  چون وقتی که یکی از این همشهریان گرامی به دیدن من می‌آید، آب دهن در راهروهایم می‌اندازد، بینی خود را فین می‌کنند و از در و دیوار من به جای دستمال استفاده می‌کنند و با مداد و گچ و زغال به پیکر عزیزم یادگار می‌نویسند و هزار بلای بی‌درمان دیگر به سرم می‌آورند که حال و حوصله تعریفش را ندارم.
 در این وقت من به آخرین طبقه رسیده بودم و از آن بالا منظره زیبا و تاریخی شهر را زیر نظر گرفتم و گفتم: حالا که خودمانیم تو با این قد و هیکل بزرگ و درازت، خوب همه سوراخ‌سنبه‌های شهر را تماشا می‌کنی. گفت: این هم خودش مایه عذاب و رنج دائمی من است. گفتم چرا؟ جواب داد: برای اینکه چیزهایی که من هر روز در شهر می‌بینم، شما شهری‌ها هرگز به آن توجه ندارید. مثلا در همین خیابان حافظ که همسایه من است، عصرهای جمعه وقتی فیلم سینما مهتاب تمام می‌شود، عبور و مرور را بند می‌آورد و اتوبوس و تاکسی‌ها و کامیون‌ها به جان هم می‌افتند و در آنجا قشقره‌ای برپا می‌کنند و باز من از این بالا بیشتر مغازه‌داران را می‌بینم که بی‌پروا هر چه آشغال و زباله دارند در جلو مغازه خود می‌ریزند. سلمانی موهایی را که اصلاح می‌کند، آشپز آب‌های چرب و پر از استخوان و میوه فروش میوه‌های گندیده و فاسد خود را در جوی‌های آب روان خالی می‌کنند و هیچ‌کس در این شهر بیشتر از من بی‌نوایان و مستمندان شهر را نمی‌شناسد. من هر شب توانگرانی را تماشا می‌کنم که از بس می‌خورند می‌خواهند بترکند و از بس می‌رقصند به سرگیجه دچار می‌شوند.
 روز دزدهایی را می‌بینم که خیلی هم نزد اهالی احترام و شخصیت دارند، اما با پشت هم‌ اندازی و کلاهبرداری و تقلب، اجناس خود را به چند برابر قیمت به مردم بیچاره می‌فروشند و خون آن‌ها را در شیشه می‌کنند.»

روایت سوم؛ خیابان سپه چه درد‌دل‌ها دارد!

سه روز بعد از انتشار مطلب قبلی، نوروز جمشاد در مطلب دیگری این بار پای درد دل یکی از خیابان‌های مهم اصفهان نشست و نوشت: «خواستم به چهلستون بروم. خیابان سپه جلویم را گرفت و گفت: ما هم روز روزگاری آدم بودیم و سرمان به کلاهمان می‌ارزید و در زمان سابق بروبیایی داشتیم و دلیل زنده آن هم همین درختان چنار بسیار زیبا و قطوری است که در کنار جوی‌هایمان دیده می‌شود.
 گفتم: بر منکرش لعنت! حالا بگو ببینم مقصودت از این حرف‌ها چیست؟ گفت من از دست شهرداری و اداره راهنمایی و باستان‌شناسی بسیار گله دارم… گفت من دومین خیابانی هستم که در این شهر کشیده شده‌اند. با این حال عرضم از همه خیابان‌ها کمتر است.
 به طوری که آمده‌اند و عبور و مرورم را یک طرفه کرده‌اند اما چه یک طرفه‌ای! از میدان شاه تا سه‌راه بانک ملی اتوبوس‌ها وارد من می‌شوند و دوچرخه‌سوار و موتورسیکلت‌سوار از هر طرف که دلش خواست عبور می‌کنند و از همه بی‌مزه‌تر آن که سابقا اداره راهنمایی آمد و طرف دست چپ مرا به اندازه یک متر خط‌کشی کرد تا دوچرخه‌سواران از دروازه دولت به سوی میدان شاه در آن عبور کنند و همین امر این روزها باعث شده که هرج و مرجی در این سمت من به وجود آید. آیا به نظر شما این یک شوخی خنک و بی‌مزه نیست که خیابانی یک طرفه باشد، اما اتوبوس‌های بزرگ بتوانند تا وسط آن داخل شوند و بیشتر اوقات سه‌راه بانک سپه و ملی را بند بیاورند!؟»
در ادامه متن، پیشنهاد جالبی مطرح می‌شود: «… بیایند و به اندازه بری که بانک‌های ملی و سپه عقب نشسته‌اند، مرا عریض‌تر کنند. اتفاقا نمای چهلستون هم بهتر و زیباتر آشکار می‌شود و این دردسر عبورومرور هم که در کوچه‌های فتحیه و جهانبانی به وجود آمده و خطرات زیادی که برای مدارس آن حدود به وجود می‌آورد، از میان برداشته می‌شود… گفت این اداره [باستان‌شناسی] هم فقط حواسش جمع این است که تا کسی می‌خواهد وارد چهلستون شود، فوری قبضی صادر کند و چند ریالی بگیرد، اما برای پارکینگ اتومبیل‌های تماشاچیان هیچ فکری نمی‌کند و آن‌ها یا ماشین‌های خود را در دهانه در چهلستون می‌گذارند که بسیار بد نماست،  یا در کنار خیابان قطار می‌کنند که آن هم سبب تنگ‌تر شدن خیابان شده و اسباب ناراحتی می‌شود. گفتم کم‌کم بیشتر از یک خیابان ششصد، هفتصد متری حرف زدی.
 در سخنانم دوید و گفت: حق به جانبم است؛ چون نبض شهر و شاهراه یکی از مناطق حساس و پر جمعیت شهرم و چنان‌چه خواسته‌هایم را منعکس نکنی از تو هم می‌رنجم.»

 روایت چهارم؛ آرزوهای چهلستون بر باد رفت؟!

در همان مطلب به تاریخ 17 آذرماه، جمشاد از زبان چهلستون هم چنین سخت گفت: «… وارد چهلستون شدم. چهلستون با آغوش باز مرا پذیرفت با آن گل‌های زیبایش وآن چمن‌هایی که با ماشین چمن‌زنی داشتند آن‌ها را کوتاه می‌کردند.
 و آن آب‌های مواج حوضش که بر طبیعت بوسه می‌زد و آن شاخه‌های درختان کهن و جوانش که در اثر وزش نسیم پاییز می‌لرزید و یک‌باره دل از کفم ربود و بی‌اختیار به عظمت و شوکت پرافتخار او سلام کردم و در برابر اثر باستانی‌اش سر تعظیم فرود آوردم. ناگهان چهلستون گفت: از تعارف کم کن و بر مبلغ افزا! گفتم: یعنی چه؟ جواب داد اول بفرمایید موزه مرا تماشا کنید، ببینید چقدر مسخره است! بعد نگاهی به این بیست تا ستون بینداز ببین چقدر رنگ از رخسارشان پریده است و نگاهی به این خیابان‌های اطرافم بیفکن و ببین یک وجب آسفالت در آن می‌بینی؟ بعد نظری به آن طارمی‌های پوسیده و کج و معوجی که بین من و خیابان سپه قرار گرفته بکن و دیگر چیزی از من مپرس…»
در ادامه متن می‌خوانیم: «… چهلستون گفت: دلم می‌خواهد موزه بسیار زیبا و آبرومند و دنیاپسندی در من به وجود آورند و مقداری از اشیا و عتیقه‌هایی که در خانه‌های متمولین این شهر هست، به موزه من می‌بخشیدند، یا از آنچه در موزه ایران باستان تهران هست، به من قرض می‌دادند تا بهتر و خوب‌تر بتوانم از این همه جهانگردانی که همه روزه به دیدنم می‌آیند پذیرایی کنم. دیگر آن‌که وقتی در زمان سابق خیابان سپه را در مجاورت من احداث کردند، دو مجسمه متحدالشکل از شاه‌عباس بزرگ در دو طرف درِ ورودی من کار گذاشته بودند، که حتی برای خود اصفهانی‌ها هم بسیار تازگی داشت و تماشایی بود و معلوم نیست چرا آن‌ها را برداشته‌اند و به چه سرنوشتی دچار شدند.   ای کاش دستی به سر و گوش این نرده‌های چوبی مشرف به خیابان می‌کشیدند و آن‌ها را از این فلاکت یک نواختی نجات می‌دادند و از همه بهتر اینکه می‌آمدند و سرگذشت مرا به زبان‌های انگلیسی و فرانسه چاپ می‌کردند و وقتی یک نفر خارجی به دیدنم می‌آید، به دست او می‌دادند تا بهتر و صحیح‌تر من را می‌شناخت و به اهمیت و بزرگی‌ام پی می‌برد. گفتم: پس فعلا به امید آن روزی که تمام این آرزوهای تو برآورده شود خداحافظی می‌کنم.»

برچسب‌های خبر
اخبار مرتبط