به گزارش اصفهان زیبا؛ اگرچه هشت سال دفاع مقدس میدانی برای یکهتازی لشکر 8 نجف اشرف بود، جنگ سوریه نیز عرصهای را مهیا کرد تا بار دیگر نام لشکر نجف اشرف خوش بدرخشد؛ لشکری که تا به امروز افتخار داشتن یازده شهید مدافع حرم را دارد؛ قافلهای که یازدهمین شهید آن غوغایی عجیب به پا کرد…!
شهید روحالله کافیزاده
مزد معامله با خدا را گرفت
روحالله خیلی نماز شب میخواند. اواخر سعی میکرد نماز شبش ترک نشود. توسلهایش دیدنی بود. ارادت خاصی به امام زمان (عج) داشت، میگفت خیلی ناراحتم که تا حالا برای خشنودی آقا نتوانستم کاری انجام دهم. دوست داشت فقط با خدا معامله کند. حال و هوایش وقتی بابا شد دیدنی بود. اسما و حسین مهدی را خیلی دوست داشت. مثل همه باباها خانوادهدوست بود.
تصمیمش را گرفت. خیلی محکم و بااراده. با خدا معامله کرد آن هم سر جانش…روحالله رفت، رفت به سوریه. رفت تا با خدا بماند و پادشاهی کند؛ همانطور که دوست داشت…اصابت تیر به سرش، شهادت را روزیاش کرد.
شهید محسن حیدری
حرف از شهادت و کلی حال خوب
طبع شاعری داشت. روزی که عقد کرد، کلی برای همسرش شعر خواند، از حافظ و سعدی و از شعرهای خودش. شوخطبع بود و اهل بگوبخند. قاری قرآن هم بود. آیاتی از قرآن را که به جهاد و شهادت مربوط میشد خیلی میخواند. از شهادت که حرف میزد حسرت غریبی در چشمهایش موج میزد. حسابی دختردوست بود. میگفت خدا هر پاسداری را دوست داشته باشد به او دختر میدهد. وقتی خدا مرضیه را به آنها بخشید، عجیب ذوق دخترش را داشت. معمولا خیلی به مأموریت میرفت؛ اما خداحافظی آخر حالوهوای عجیبی داشت. رفت و شد مصداق واقعی «والسابقون السابقون».
شهید موسی کاظمی
بابایی که نازنینزهرا را ندید
آذرماه 83 بود که رفت خواستگاری. همه شرطهایش را روی یک کاغذ لیست کرده بود تا چیزی از قلم نیفتد. دوست داشت همسرش باایمان و باحیا باشد. با رفتوآمد و صلهرحم مشکلی نداشته باشد، دستپختش هم خوب باشد و کلی شرط ریزودرشت دیگر… . شرطهایش خیلی سخت نبود. لابهلای حرفهایش از شهادت هم حرف زد. حرف زد و سر حرفش هم ماند. رمضان 93 برای سومین بار راهی سوریه شد. همانطور که قول داده بود برگشت، حتی یک روز اضافهتر هم نماند. برگشت اما شهید شد و برگشت. از شهادتش 40 روز میگذشت که نازنینزهرا به دنیا آمد.
شهید علیرضا نوری
عیدیاش را با شهادت گرفت
بااینکه زبان سوریها را بلد نبود و دستوپاشکسته و با اشاره با آنها صحبت میکرد، با همه آنها یک ارتباط صمیمی برقرار کرده بود. شبها بعد از اتمام کار، در جمعشان مینشست و به درددلهایشان گوش میداد. حسابی خونگرم و اجتماعی بود. علیرضا علاقه زیادی به همسر و فرزندش داشت. خیلی نگران همسرش بود. میگفت من بعد از پنج ماه مأموریت شیرازم به سوریه آمدم و همسرم در طول این مدت خیلی اذیت شد.
خیلی فعال بود و ازلحاظ اعتقادی بسیار قوی بود. بااینکه بهعنوان مستشار به سوریه آمد و استاد و متخصص کار تانک بود، علاوه بر سرکشی به پایگاههای نظامی اطراف و آموزش مردم عادی، چند مسئولیت مهم دیگر را هم به عهدهاش گذاشته بودند. روز 28 اسفند بود. خیلی تأکید داشت که فردا، لحظه تحویل سال ساعت دو نیمهشب بیدار باشد تا با خانواده تماس بگیرد. ولی 29 ام اسفند حمله غافلگیرانه ساعت 5 صبح شروع شد و علیرضا بعد از 4 ساعت مقاومت، ساعت 8:45 صبح به شهادت رسید و لحظه تحویل سال خانواده را چشمانتظار گذاشت.
شهید حسن احمدی
زیارت عاشورا کنار شهدای گمنام، آرامَش میکرد
دلتنگ که میشد با همسرش میرفت گلزار شهدا، قطعه شهدای گمنام. زیارت عاشورا میخواند. آرامش خوبی بعد از هر زیارت، نصیب هردوی آنها میشد. شهیدخرازی و شهیدهمت را خیلی دوست داشت. اصفهان که میآمد، سری به گلستان شهدا میزد و حتما سر مزار شهید خرازی میرفت.
ارادت عجیبی به حضرت زهرا (س) داشت. آنقدر که اسم دخترهایش را گذاشت زهرا و ریحانه. دوست داشت دخترهایش زهراوار و زینبگونه تربیت شوند. حسن مرگ طبیعی را دوست نداشت و شهادت آرزویش بود. مدتها بود که از رفتن به سوریه حرف میزد. خیلی بیتاب رفتن بود. رفت…رفت تا راه باز شود… رفت تا به آنچه لایقش بود، برسد.
شهید کمیل قربانی
راه نیمهتمام را با شهادت تمام کرد
روحیه لطیفی داشت، خیلی هم بامحبت بود. علاقه عجیبی به گل و گیاه داشت. بیشتر اوقات بین احادیث و روایات میگشت و آنهایی را که مربوط به نوع برخورد با همسر بود، انتخاب و سعی میکرد طبق همانها هم رفتار کند. تلاش میکرد زندگیاش بر اساس سیره شهدا باشد.
بیشتر اوقات متوسل میشد به شهدای گمنام. بعضی وقتها اگر با مشکلی روبهرو میشد، دو رکعت نماز میخواند و از خدا میخواست که مشکلش را حل کند. کمکم برای مراسم عروسی آماده میشد. بیشتر کارها هم انجام شده بود؛ حتی انتخاب کابینت و کاغذ دیواری خانه. اما شهادت قسمتش شد.
شهید پویا ایزدی
به امام هشتم ارادت داشت و شد هشتمین شهید لشکر 8 نجف
ارتباط غریبی با امام رضا (ع) داشت. برای مأموریتی ششماهه به مشهد اعزام شد. هربار میرفت حرم، موقع برگشتن چشمهایش پر از اشک میشد و زمزمه میکرد: «دلمو گره زدم به پنجرهت دارم میرم، قول بده تا من میام این گرهها رو واکنی»… هرموقع میرفت مأموریت، یک پیام طلایی برای همسرش میفرستاد: «من و خدا همیشه کنارت هستیم؛ جایی توی دلت.» دلش با رفتن بود. از طرف لشکر زرهی 8 نجف اشرف اعزام شد به سوریه. جواب ارادتش به امام رضا (ع) را گرفت و شد هشتمین شهید این لشکر. اول آبان سال 94 مصادف با روز تاسوعا شهید شد و 8 آبان هم مراسم خاکسپاریاش انجام شد.
شهید حمیدرضا داییتقی
شهید مدافع حرم شد آن هم روز تاسوعا
کشتی میگرفت و جودوکار هم بود. در رشته شنا هم مهارت داشت؛ اما کشتی را بهصورت تخصصی دنبال میکرد. دو هفته قبل از رفتنش به سوریه دفترچه مربیگری کشتیاش را گرفت. فعالیتهایش فقط مختص برنامههای ورزشی نبود. در مسابقات قرآنی و در رشته تجوید هم معمولا مقام میآورد. ب
عضی وقتها از سر کار که میآمد خانه، با خنده به همسرش میگفت: «اسفند دود کن، دوباره همسرت افتخارآفرینی کرد.» هیچوقت بیکار نمیماند. فرمانده پایگاه مسجد المهدی شمسآباد بود. معمولا کتابهایی با موضوع وهابیت و شیطانپرستی میخواند تا بچههای پایگاه را با این مفاهیم آشنا کند. چند روز بیشتر به محرم نمانده بود. میخواست برود سوریه تا با امام حسین (ع) و حضرت زینب (س) ماندن را در عمل نشان دهد. رفت و روز تاسوعا کربلایی شد.
شهید محمدجواد قربانی
هم روضه میخواند هم گریه میکرد
سوریه که بود، خیلی روضه حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س) را میخواند. گاهی که عملیاتی نبود و وقت استراحت بود، میشد محمدجواد را دید که گریه میکند و روضه میخواند. دوستانش میگفتند برادر بیا بخواب، میگفت نه اینجا وقت خواب نیست. محمدجواد خیلی شجاع بود. کارهایی میکرد که شاید نیروهای دیگر کمتر جرئت انجام دادن آن را داشتند.
به هنگام شب دستور این بود که تانکها را به خط مقدم ببرند. با کمک یکی از رفقایش تانکها را شبانه به جلو انتقال داد. سری آخر که اعزام شد به فیلمبرداری که داخل اتوبوس بود گفت: «برادر از ما فیلم بگیر. شهدا آخر اتوبوس نشستهاند.» همان هم شد. محمدجواد آخر اتوبوس نشسته بود.
شهید موسی جمشیدیان
به دیدارم با وضو بیایید
قبل از ازدواج و بعدازاینکه خبر شهادت حاج احمد کاظمی را شنید به مادرش گفت دعا کن من هم با شهادت عاقبت بخیر شوم. خبر شهادت شهید نوری را که شنید شروع کرد به گریه کردن. میگفت شرمنده بچههایی میشوم که با من برای رفتن به سوریه اسم نوشتند، آنها رفتند و من ماندم. روزی که قرعه به نامش افتاد تا راهی شود، همسرش حسابی بیتابی میکرد.
در روزهای نبودنش آنقدر دلتنگ میشد که با انگشتهای دست روزها را میشمرد. آخرین مرتبه که تماس گرفت موقعی که میخواست خداحافظی کند به همسرش گفت: «راضی باش تا شما هم در ثوابش شریک باشی.» گفته بود اگر شهید شدم و قرار شد به دیدنم بیایید فقط با وضو باشید.
شهید محسن حججی
دلبستگیهایش را پشت سرش جا گذاشت
عرصه رفتهرفته تنگتر میشد. راه بازگشت نبود. غریب گیر آورده بودند. محسن بین انسانهای انساننمای گرگصفت اسیر شد. خبر خواب را از چشمهای خیلیها ربود. طوفانی که چشم دنیا را درگیر کرد. راست گفتهاند شیر، شیر است حتی اگر در قفس باشد. چه راه دور را نزدیک کرد. محسن ساحل دنیا را ترک گفت و دلبستگیهایش را پشت سر جا گذاشت که در دریای خون و آتش، جایی که ترک لبهایش از جلوی چشمها تا همیشه محو نخواهد شد رفت و رسید به دریایی که عطشش برای شهادت قرار گرفت.
سر به دار شد و با سرافرازیاش چشم نیروهای تکفیری را کور کرد. چقدر شنیدهایم از نیزه، از سر بریده، از آتش، از خون، از عطش… وای بر دل زینب (س)…. چه آشناست این کلمهها… چه آشنای غریبی… دل هوای دو رکعت نماز به سر دارد. هوای دو رکعت نماز بالای سر.