به گزارش اصفهان زیبا؛ امروز از وقتی رسیدم خانه، بابا گیر داده بود که باید بعدازظهر همراهش به جشن بروم. هرچه بهانه آوردم قبول نکرد. خسته بودم. انگار کوه کنده باشم. عضلات ساق پایم تیر میکشید و کمرم خشک شده بود. با اینکه همه واحدهای این ترم را مجازی برداشتهام، امروز از صبح دانشگاه بودم. برای ارائه یکی از مقالههایم باید استاد را حضوری میدیدم. کل مسیر خانه تا دانشگاه را با دوچرخه رفتم و برگشتم. با یکی از بچهها کَل انداخته بودیم که یکی از روزهای پاییز همه مسیر مخصوص دوچرخهسواری بانوان را پا بزنیم و از بخت من امروز همان روز بود. ترکیب درختهای پاییزی و ریسههای رنگوارنگی که به خاطر جشن امروز همهجا را با آن تزیین کرده بودند، چهره شهر را جذابتر از همیشه کرده بود.
سر ناهار بابا چند بار گفت باید ساعت چهار آماده باشم. معلوم بود اراده کرده به هر ضربوزوری که هست، من را با خودش ببرد و به قول خودش با هویتم آشتیام دهد.نمیفهمم رودخانهای که الان پانزده سال است جریانش دائمی شده و اینطور که فهمیدهام دیگر هم قرار نیست مثل بیستسی سال پیش خشک شود، چه جشنگرفتنی دارد. آن هم هرسال هرسال! یکی دو سال اول که بعد از مدتها خشکی و بیآبی، جریان زایندهرود دائمی شده بود، مردم برایش خیلی ذوق داشتند و جشن گرفتند. ولی نمیفهمم چه اصراری است هرسال اینهمه هزینه کنند برای این جشن بزرگ.
بابا میگوید این جشنهای هرساله یکجور شکرگزاری است. میگوید تو یادت نیست وقتی رودخانه نداشتیم چه روزهای دلگیری داشتیم. میگوید این مراسمها باعث میشود یادمان نرود که باید این نعمت را قدر بدانیم و شکرش را بهجا بیاوریم، مبادا دوباره نعمت از ما گرفته شود. این حرفها را بارها شنیدهام. من هم شهرم و زایندهرود را دوست دارم؛ ولی حوصله شلوغی یک جشن تکراری را ندارم.گفتم خب شما با مامان بروید و بهجای من هم شکرگزاری کنید.
مامان که داشت ظرفهای ناهار را میشست، تقریبا فریاد کشید: «من که نیمیتونم مامانجونا تنها بذارم!» و برای بار هزارم بهم یادآوری کرد که مامانبزرگ به خاطر آلودگی و خشکی هوای آن سالهای شهر بود که مریض شد و بعد هم آلزایمر گرفت. این را هم نمیفهمم مادر من چه اصراری دارد از کسی که حتی تنها دخترش را نمیشناسد پرستاری کند. من فکر میکنم آدمی که آلزایمر دارد باید در خانه سالمندان زندگی کند، آنجا خیلی بهتر از او پرستاری میکنند. خیلی از همکلاسیهایم مادربزرگها و پدربزرگهای آلزایمری دارند. این توی شهر ما یک بیماری شایع و عادی است و تازه چند سال است که آمارش کمتر شده، ولی مامان من سالهاست دارد خودش را به خاطر مادر پیرش اذیت میکند. فکر نمیکنم من بتوانم چنین دختری برای او باشم.
روی مبل کنار تلویزیون ولو شده بودم و به ناخنهایم ور میرفتم. داشتم توی ذهنم دنبال بهانه میگشتم که بتوانم بابا را از بردن خودم منصرف کنم که یکلحظه چشمم افتاد به مامانجون که خیره شده بود سمت من. اول فکر کردم من را یادش آمده که اینطور با دقت نگاه میکند؛ ولی متوجه شدم که با آن دهان نیمهباز و چشمهای ریزشدهاش زل زده به صفحه تلویزیون. شبکه استانی داشت تصاویر رودخانه و پلهای قدیمی اصفهان را بهعنوان تیزر تبلیغات جشن زندهرود پخش میکرد. مامانجون بهزحمت لبهایش را تکان میداد. انگار میخواست چیزی بگوید. مامان را صدا زدم. شاید مثل همیشه معنی کلمات نامفهومی را که میگفت بفهمد. مامان دستهای خیسش را کشید به دامنش و رفت سمت صندلی گهوارهای که مادربزرگ رویش وارفته بود. صورتش را برد نزدیک دهان مادرش. مامان همیشه مثل بچهها با مادرش حرف میزد: «چی چی میگوی قربونت برم؟… عکس؟… کدوم؟… رودخونه؟…آره فدات شم. رودخونه وازه…خیلی وقته.»
مامان پشت دستش را کشید به چشمهایش. بلند شد و قاب عکس قدیمی را از روی طاقچه بالای شومینه پایین آورد و گرفت جلوی صورت مادرش. چشمهای مادربزرگ برقی زد و لبهایش یواشیواش آنقدر کشیده شد که چروکهای دورش را هل داد به دو سمت گونهها. صدای مامان میلرزید: «این عکسا میخواسی فدات بشم؟ آره…» اشاره کرد به سمت صفحه تلویزیون: «این زایندهروده. همینه…» انگشتش را گذاشت وسط قاب: «اینم خوددی با مامان و بابات…خدا رحمتشون کنه…آره…کنار رودخونه وایسادین…»
ترانه قدیمی «زندهرود خاطره» محمد اصفهانی روی تصاویر آب جاری رود و سیوسهپل و پل خواجو از تلویزیون پخش میشد و برنامههای جشن امروز عصر داشت بهصورت زیرنویس اعلام میشد. «وعده ما امروز از ۵ بعدازظهر کنار پل خواجو همراه با دعای شکرگزاری و با حضور گروههای هنری مختلف. در پانزدهمین جشن سالگرد دائمی شدن جریان زایندهرود».
بلند شدم و رفتم نزدیک مامان و مامانجون. مامان با چشمهای خیس و لب پرخندهاش نگاهم کرد. صورت سرد و غریبه مامانجون بعد مدتها رنگ لبخند به خودش دیده بود. به مامان گفتم: «مامانجونم با خودمون ببریم؟»
مامان که معلوم بود از خدایش است، با گردن کج و چشمهای ریزشده برگشت سمت بابا که روی مبل جلوی تلویزیون نشسته بود و داشت جرعه آخر چای بعد ناهارش را سر میکشید.
بابا استکان را گذاشت روی میز جلوی مبل و گفت: «پس باید با ماشین بریم. مامانجونا که نیمیشه با مترو و اتوبوس برد تا اونجا!» با ذوق از جا پریدم: «آخ جون! حالا دیگه حتما منم میام.» مدتها بود ماشینسواری نکرده بودم. چون بابا اعتقاد داشت تا وقتی میشود راحت با مترو و بیآرتی اینطرف و آنطرف رفت، نباید بیخود و بیجهت خیابانها را شلوغ کنیم.
بابا خندهکنان از جا بلند شد و گفت: «دعاشا به جونی مامانجونت و زایندهرود بکن تنبل خانوم!»هنوز هم پاهایم درد میکرد. ولی الان دلم میخواست حتما بروم و به چهره آدمهای شهرم خوب نگاه کنم حس و حالشان را ببینم و به قول بابا بیشتر با هویتم آشنا شوم. شاید بفهمم این رود چه رازی در دلش دارد که برای مادربزرگم که هیچچیز را به یاد نمیآورد هنوز زنده است.
فقط امیدوارم این بار دیگر سیستم صوتی مراسم مشکلی نداشته باشد.