در آسانسور را هل دادم و از در کاملا باز وارد سالن انتظار شدم. بهگمانم برق رفته بود و چشمهایم که هنوز به تاریکی عادت نکرده بود، همه چیز را تیره و مبهم میدید.
امروز از وقتی رسیدم خانه، بابا گیر داده بود که باید بعدازظهر همراهش به جشن بروم. هرچه بهانه آوردم قبول نکرد. خسته بودم.











