روایت‌هایی از سختی‌های مادران دارای فرزند معلول

مادرانِ تا همیشه!

پَر چادرش را سفت می‌گیرد و می‌گوید: «20 سال گذشت؛ با همه سختی‌هایی که به خاطر پسرش توان صحبت کردن از آن را ندارد؛ به‌ویژه از ده‌سالگی که همسرش سکته کرده و او را با یک فرزند معلول تنها گذاشته است.»

تاریخ انتشار: 10:25 - یکشنبه 1403/10/2
مدت زمان مطالعه: 3 دقیقه
مادرانِ تا همیشه!

به گزارش اصفهان زیبا؛ پَر چادرش را سفت می‌گیرد و می‌گوید: «20 سال گذشت؛ با همه سختی‌هایی که به خاطر پسرش توان صحبت کردن از آن را ندارد؛ به‌ویژه از ده‌سالگی که همسرش سکته کرده و او را با یک فرزند معلول تنها گذاشته است.» فاطمه که این روزها 45 سالگی‌اش را طی می‌کند، از رنج‌ها و دردهایی می‌گوید که از وقتی پسرش به دنیا آمد، به‌ناچار آن‌ها را تحمل کرده و از طعنه‌ها و کنایه‌هایی که از دوست و آشنا و حتی غریبه‌ها شنیده است: «20 سال پیش، برای اولین بار طعم مادری را چشیدم؛ طعمی که شاید در آن سن و سال، البته برایم خیلی خوشایند نبود. هنوز چند روزی از تولد او نگذشته بود که متوجه شدم، او دارای معلولیت ذهنی است؛ معلولیتی که می‌گفتند به خاطر ازدواج من با پسرعمویم رخ داده است.»

همان موقع بود که دل فاطمه لرزید: «باور و پذیرشش برایم خیلی سخت بود. دوست و آشنایی که برای تبریک به خانه‌ام مراجعه می‌کردند وقتی می‌فهمیدند او معلولیت ذهنی دارد، اخم‌هایشان را توی هم می‌کشیدند و با طعنه و کنایه می‌گفتند خدا به دادت برسد! مگر نمی‌دانستی که او عقب‌مانده است؛ پس چرا او را نگه داشتی؟» نگاه‌های سنگین و حرف‌ها و حدیث‌ها و شماتت‌ها اما فقط به همان روزها ختم نشد؛ بلکه فاطمه می‌گوید: «هنوز که هنوز است نگاه خیلی‌ها سنگین است. بعضی از فامیل هم با من قطع رابطه کردند.»

مادری کردن برای علی که دارای معلولیت ذهنی بود، وقتی سخت‌تر شد که پدرش فوت کرد: «علی 10 ساله بود که پدرش براثر سکته قلبی فوت کرد. از آن موقع روزهای سیاهی را پشت سر گذراندم. مجبور بودم کار کنم و خرج خودم و پسرم را درآورم. موقع‌هایی که سرکار بودم، علی را می‌گذاشتم خانه مادرم، اما او هم نمی‌توانست از پس نگهداری‌اش برآید و مدام به من غر می‌زد. تا اینکه خیاطی یاد گرفتم و توی خانه مشغول به کار شدم.»

می‌گوید در همه این سال‌ها نه‌تنها کسی هوایش را نداشته بلکه بارها و بارها از این‌وآن زخم‌زبان شنیده است: «خیلی‌ها می‌آمدند و می‌گفتند برای چه او را در خانه نگه داشتی؟ رهایش کن در خیابان! تو جوانی و باید به خودت و زندگی‌ات برسی؛ درحالی‌که تک‌تک این حرف‌ها مثل خنجری بود که قلب من را پاره می‌کرد؛ به‌هرحال، علی فرزندم است. همه ترسم هم از این است که مبادا من زودتر از او بمیرم؛ چون کسی را غیر از من ندارد و نمی‌دانم چه سرنوشتی در انتظارش خواهد بود. بارها پیشنهاد ازدواج داشته‌ام اما به خاطر فرزندم رد کرده‌ام.»

زندگی پررنج

روایت‌هایش مثل مادر دیگری است که دارای فرزند معلول هستند و این رنج را به دوش می‌کشند. مریم نیز یکی دیگر از این زنان است؛ زن میان‌سالی که دارای دو فرزند معلول است که هر دویشان توان راه رفتن ندارند. غم دنیا می‌نشیند توی چشم‌هایش: «دختر بزرگم قطع نخاع است. پنج شش سال بیشتر نداشت که توی تصادف این بلا سرش آمد. چند سالی توی خانه از او نگهداری کردم، ولی واقعا برایم سخت بود. همین هم شد که مجبور شدم او را به آسایشگاه بسپارم.»

اشک از چشمانش جاری می‌شود. مریم، اما طاقت دوری از فرزندش را ندارد و می‌گوید: «حداقل در هفته سه بار به او سر می‌زنم. کنارش می‌نشینم و نوازشش می‌کنم. دخترم فقط 15 سالش است. جابه‌جایی و استحمام و… او واقعا برایم سخت بود و نمی‌توانستم از پس آن برآیم.» مریم از نگاه‌های سنگین دوست و آشنا سخن می‌گوید: «مدام مرا شماتت می‌کنند که چرا دخترت را رها کردی و او را به آسایشگاه بردی؛ آن‌ها اما نمی‌دانند که بزرگ کردن فرزند معلولی که توان راه رفتن ندارد، چقدر درد و رنج دارد؛ به‌خصوص که پسر 10 ساله‌ام هم یکی از پاهایش مشکل دارد و به‌تنهایی نمی‌تواند از پس کارهای خود برآید.»

مادران دارای فرزند معلول، دردها و رنج‌های مشترکی دارند؛ مثل معصومه که می‌گوید: «پسرم حدود 30 سال دارد و اما ازنظر ذهنی دارای معلولیت است. واقعا وقتی هم‌سن‌و‌سال‌های حسین را می‌بینم که اکنون تشکیل خانواده داده‌اند و شغل دارند و سرشان به زندگی‌شان گرم است، دلم خیلی می‌سوزد. همیشه می‌گویم کاش او هم مثل باقی آدم‌ها یک انسان معمولی بود و می‌توانست از زندگی‌اش لذت ببرد.»

می‌گوید بارها شده که یک لحظه غفلت کرده و حسین از خانه خارج ‌شده: «هر بار تا آمده‌ام او را پیدا کنم، هزار بار مرده‌ام و زنده شده‌ام. خیلی‌ها می‌گویند “او که عقل ندارد و نمی‌فهمد، چه اشکالی دارد اگر پیدایش نکنی؟”

آن‌ها ولی نمی‌دانند که اگر یک روز در خانه نباشد، جایش برایم خالی است و دوری‌اش را نمی‌توانم تحمل کنم. درست است که دارای معلولیت است؛ اما برایم عزیز است.» مرضیه هم حرف‌هایی شبیه به بقیه دارد؛ زن جوانی که پسرش نابیناست و همسرش چند سال پیش در حادثه تصادف کشته شده است و موردهای ازدواجش حاضر به نگهداری فرزندش نبوده‌اند: «پسرم اکنون بزرگ شده است و اما هنوز نتوانسته‌ام برایش کار پیدا کنم. از هر که سراغ می‌گیریم، وقتی متوجه می‌شوند که او نابیناست حاضر نمی‌شوند به او کار بدهند.» او می‌گوید که بزرگ کردن فرزند برای همه زنان سخت است؛ اما مادرانی که فرزند معلول دارند سختی‌های بیشتری را متحمل هستند: «همین که فرزندت نمی‌تواند مثل سایر آدم‌ها توی جامعه حضور پیدا کند و مجبور هستند نگاه‌ها و سرزنش‌های دیگران را تحمل کنند، برای یک مادر می‌تواند بسیار آزاردهنده باشد.»

برچسب‌های خبر
اخبار مرتبط
دیدگاهتان را بنویسید

- دیدگاه شما، پس از تایید سردبیر در پایگاه خبری اصفهان زیبا منتشر خواهد‌شد
- دیدگاه‌هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد‌شد
- دیدگاه‌هایی که به غیر از زبان‌فارسی یا غیرمرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد‌شد

3 × دو =