به گزارش اصفهان زیبا؛ آفتابِ پاییز گراش، اگر مُدام بتابد، میسوزاند. همین بچهها را وادار میکند زنگ تفریح که دارند بر گرسنگی چیره میشوند، گوشهای را پیدا کنند که نیمتنه توی آفتاب باشد و پاها توی سایه. توی حیاط مدرسه که قدم میزنم، هی از سوز سایه به آفتاب میگریزم و از داغیِ آفتابِ مدام به سایه پناه میبرم؛ ولی بعضیها عاشق آفتاباند؛ مثل دانشآموزی که تهِ حیاط، تنها، تکیه داده بود به نیمکتِ فلزی. راهم را کج کردم تهِ حیاط. نشستم کنارش. آفتاب مستقیم میخورد به صورتمان.
– تنها نشستی؟
– آره آقا! تنهایی خیلی خوبه.
هر دو به روبهرو خیره بودیم؛ آنچه میدیدیم بچههایی بود که گوشهای، آفتابوسایۀدَرهم پیدا کرده بودند و ساندویچ میخوردند.
– توی فکر هم هستی انگار.
حرفی نزد. خودش را خم کرد جلو. فقط صدای «اممم» شنیده شد. حالا هیچکدام تکیه نداده بودیم؛ آرنجهایمان روی پاهایمان بود.
– به چی فکر میکنی؟
نگاهش کردم. زل زده بود به جایی بیرون از مدرسه.
– به کوه، به کوه فکر میکنم… .
روبهرو واقعا کوه بود. چرا تا به امروز ندیده بودم چقدر این کوهها نزدیک ما هستند؟ اینبار نوبت سکوتِ من بود. او خودش فهمید که باید ادامه بدهد.
– من آرامش توی کوه رو خیلی دوست دارم.
– پس کوه هم میری؟
– خیلی وقتها صبح زود بلند میشم و آفتابنزده پیاده میرم سمت کوه. توی کوه میشینم. بهشون نگاه میکنم. به بزرگیشون فکر میکنم. به این فکر میکنم که اگه کوهها نبودن، چی میشد.
زنگ خورد. کوهگوییاش نصفه ماند. بچهها لقمه آخر را قورت میدادند و نوشیدنی سرد را پشت سرش خالی میکردند توی دهان. یکییکی میرفتند سمت کلاس.
دانشآموز کوهدوست لحظهای چشم دوخت به آنچه در کوهها میگذشت. دلش آنجا بود. خودش توی مدرسه. بلند شد.
دستهایش را کرد توی جیبهایش و قدمآهسته رفت سمت شلوغی.
وقتی او رفت، من هم به کوه نگاه کردم. آنچه او میدید، من نمیدیدم.
همین کوهی که همیشه جلوی چشمهایم است و نمیبینمش، دانشآموز شانزدههفده ساله مدرسه ما را آرام میکند.
او آرامش را در کوه پیدا کرده و از شلوغی مدرسه و آدمها فراری است.
او از عظمتِ کوه آرامش را در خودش انبار میکند.
گوشهنشینها همیشه آراماند؛ حتی زیر آفتاب مُدام پاییزی. خیره به کوه بلند شدم. صورتم میسوخت. سرمای پاییز، هنوز زورش به آفتاب پاییزی نمیرسد.
تیتر خوب نیست اصلا/ بهتر بود مثلا می زدین این کوه های آرامش بخش/ یا کوه و یک دنیا آرامش