به گزارش اصفهان زیبا؛ سلام! باور بفرمایید از همان روز که قرار شد از خودم بنویسم، کلی کلمه برايتان از چند شب قبل خیس کرده بودم؛ اما الان واقعا نمیدانم چهکار کنم. به نظرم باید «رها و ناهشیار» بنویسم؛ همین کتابی را میگویم که بابا برایم نخرید. بابا هیچوقت موقع خریدن کتاب ترمز نمیگرفت؛ تا اینکه یک دفعه خیلی سخت به تابلوی «خرید کتاب ممنوع» برخوردم. حالا جرمم چه بود؟ من باید امسال مرتکب کنکور بشوم، نه کار دیگری.
خوب است! حداقل توی این یک ربع زنگ تفریح توانستهام با قید وثیقه چند کلمهای را آزاد کنم. البته امشب عجیب کتابخانه شلوغ است!
اطبای آینده مجدّانه به فکر چیستی بشرند و فلاسفه هم مشغول بررسی چگونگیاش. من؟! من خیلی کاری به کار آنها ندارم. من گوشم به حرف مهندسهاست و هی آجر روی آجر میگذارم. شاید برایتان جالب باشد که تا الان تنها اطلاعاتم از مهندسی این است که واژه مهندس دو کاربرد اساسی دارد. اول، استفاده برای آدمهای خرپول، متشخص و دانا و دوم، عنوانی برای آدمهای داغان و بختبرگشته یا اساتید خالیبندی است. البته من در جایی وسط این کاربردها نشستهام. بالاخره حالا که تا اینجا آمدهایم، ببینیم چه خبر است دیگر!
فکرکنم حتما این سؤال برای شما پیش آمده که ریاضیدان شدن جزو اهداف شما مگر نیست؟ راستش را بخواهید، ما بیشتر به دنبال نانیم، تا آنچه را که باید بدانیم. عجب چیز سنگینی گفتم! آها…میفرمودم…
نان فعلا توی مهندس شدن است. حالا چه الکی یا نیمهالکی. راستراستکیاش یک جایی ته ته علم است و میشود شبیه اوضاع نیوتن فلکزده که سالیانی است بابت سیبی که توی کلهاش خورد، شب امتحان فیزیک محصلها، باید فحش بخورد و ناسزا بشنود. یک چیزی با مایههای «هم پیاز را خوردن هم کتکش را». شما بگویید؛ دروغ میگویم؟ الان همه دارند از خروار تستهایی که توی یک ساعت و نیم زدهاند تعریف میکنند و پزش را به هم دیگر میدهند. میبينيد تو را به خدا؟ انگار ما برای بقیه کشک میسابیم اینجا!
چهکار میشود کرد؟ اصلا بیخیال! دیگر کلمه کم آوردم.
حداقل آنهایی را که خیس کردم، برایتان روی شعله صد درجه گذاشتم تا زود دم بکشد و جلوی شما زشت نباشد. ولی خدا را شکر خودم هنوز هم کم نیاوردم. نه بابا، کنکور چیست دیگر! بین خودمان باشد! قولش را گرفتهام اگر خوب نوشتم، برای خودم یک ستون توی صفحه دستوپا کنم.
بدیاش این است که اینجا فضای مجازی نیست که بگویم دکمه پسند را بفشارید و دست و جیغ و نظراتتان را بنویسید. ته تهش میتوانم بگویم دم هرکسی که این ستون را میخواند گرم! آنهایی هم که زود این صفحه را کنار میگذارند و میترسند جگرگوشهشان سال کنکور آخر و عاقبتش مثل من بشود، الهی موش بچهشان را نخورد.
اصلا حیف برگههایی که آتنا داد! بین درس خواندن، برایش خیلی یواش نامه موشکی پرتاب کردم و از او برگه باطله خواستم تا معادلههای درجه دو را حلکنم؛ تازه با کلی ببخشید و مخلفات و دورچین. آتنا هم معرفت گذاشت و برگهای داد که گوشهاش نوشته بود: عزیزمی!
تازه برای خوشگلیاش یک قلب هم کنارش کاشته بود. حداقلش این است که از فکرهایی که توی ذهنم پرسه میزنند و میخواهم روایتشان کنم، راضیام.
دلم میخواهد از آنهایی که برایم عزیزند بنویسم. یا حتی بتوانم حال عزیزانی را که خطخطیهای مرا میخوانند، خوب کنم. حالا این وسطها توی دستانداز و چالههای زندگی هم بالاخره میافتیم. همیشه شادیها عزیز نیستند. گاهی وقتها خستگیها هم برایمان احساسی خوب را یادآوری میکنند. هعی…
اِ! چیز است! آقا! خانم! نگذار صفحه را زمین! به جان خودم خوب مینویسم! ببخشید! من ستون نیازم بزرگواران! ببینید چطور با یک جوان عاشقپیشه که دارد این همه تأثیرگذار حرف میزند رفتار میکنید؟! به جان نیوتن با آینده یک جوان کنکوری بازی نکنید!
لطفا با ارسال دست و جیغهای ممتد بگویید که: ما حال نیاز داریم/ ستونی شبیه این ستون واقعا نیاز داریم. البته دیگر واقعا کلمههایم تمام شد و نمیشود وزن بیتم را ردیف کنم. بهتر است رفع زحمت کنم تا باز هم دست پر برگردم. امیدوارم باز هم اینجا را بخوانید. پس فعلا خداحافظ….این آتنا کجا رفت من بگیرم بزنمش؟! مگر پیدایش نکنم…