به گزارش اصفهان زیبا؛ ریحانه را از کودکستان آوردم مدرسه. روی میز ظرف تغذیهاش را باز کرد و هویجهای خردشده را یکییکی بهنوبت میخوردیم. برگه امتحان شنیداری زبان را پرینت میکردم برای فردا که ریحانه وسط قرچقروچ هویج پرسید: «بابا! حالا که مدیر شدی، دیگه معلم نیستی؟»
– نه بابا!
– چرا؟ یادته یهبار معلم بودی اومدهم توی کلاست به بچهها درس میدادی؟
– آره بابا.
– یعنی دیگه الان معلم نیستی؟
ابروهایم را بالا انداختم. ریحانه ابروهایش را دَرهم کرد و گفت: «یعنی دیگه هیچی به بچهها یاد نمیدی؟»
واقعا من هیچی به بچهها یاد نمیدهم؟ با همین سؤال کوتاه و کوبنده، از پشت میز مدیریت پرتم شدم سر کلاس زیست پیشدانشگاهی سال نود و یک. معلم، فصل ویروسها و باکتریها و آغازیان را تقسیم و بخشبندی کرده بود بین بچهها، که بهاختیار برای همکلاسیها درس بدهیم. بعدِ بعضی تدریسها، جلوی همه میایستاد و رو به جمع میگفت: «دوستتون میتونه یه معلم بشه.» چهار سال بعد، با آقای سعادت نشستیم روی مبل دونفره توی دفتر مدرسه امام رضا. او بازنشسته شده بود و من سالاولی.
او زیست پیشدانشگاهی درس میداد و من زیست دهم و یازدهم. رو به من لبخند زد و گفت: «یادت میآد بهت گفتم معلم میشی؟!» آن روز، ذوقِ معلمم از معلم شدنم، ذوقزدهام میکرد و آن ذوق تا سال قبل کرونایی هنوز در من زنده بود. ذوق یاد دادن، ذوق معرکهای است. خصوصا وقتی سر کلاس با ذوق و شوق، از دیانای و ژنتیک و خون و گوارش و دستگاه عصبی میگفتم و شصتتا چشم خیره هستند به من و داد میزنند: «آها… داریم میفهمیم…». واقعا مو به تن آدم سیخ میکند…
از پیشدانشگاهی برگشتم مدرسه. هویجهای ظرف تغذیه ریحانه تمام شد و رفت پی بازی و یادش رفت چه پرسیده بود از پدرش. اما من هنوز در ذهنم بهدنبال ذوقی میگشتم که در تدریس داشتم و در مدیریت گمکردهام بود. گمشده خیلی زود سر و کلهای پیدا شد. وقتی پسینِ تعطیل چهارشنبه، دانشآموز داوطلب دوازدهمی از کلاس ششهفت یا ده نفری از دهمیها میآید بیرون و توی دفتر مینشیند روبهرویت و با لبی که با لبخند باز شده میگوید: «چه حس خوبی داره وقتی بلدی و به یه نفر دیگه یاد میدی و اون میفهمه…»
و مینشینیم روبهروی هم و از حس دوستداشتنی یاد دادن هندسه و شیمی و ریاضی و حسابان حرف میزنیم. یکی اولویتش معلم شدن است. از معلمی گپ میزنیم. از کلاس پیشدانشگاهیام میگویم که چهار نفرمان معلم شدیم. دیگری معلمی را نمیخواهد. میگوید: «چون بچهها دوست دارن یاد بگیرن، من هم بلدم، میآم براشون توضیح میدم.»
برای سؤال ریحانه جواب پیدا کردم: «نه بابا! من دیگه به بچهها چیزی یاد نمیدم. ولی همهچی رو مرتب میکنم، بچهها بیان، به همکلاسیها و دوستهاشون درس یاد بدن و ذوق کنن. من هم از ذوقشون کیف میکنم.»
کاش ریحانه را هر روز از کودکستان میآوردم مدرسه. خدا کند ظرف تغذیهاش همیشه دستنخورده باشد.