چند سالی بود یاد یک خاطره قدیمی، یک صحنه خیلی محو، از سه یا شاید چهارسالگیام در ایام محرم مدام توی ذهنم رژه میرفت و اسم «نعلبکیها»؛ نعلبکیهای معجزهآمیز؛ صدایی خیلی محو که به مامان میگفت برای بیمار سرطانی جوابکردهمان، به نیتش یک استکان بردارید و اگر شفا گرفت، یک دست که بشود شش تا، برگردانید.