یک اصفهانِ دیگر بود. سیوسهپل، خواجو، آدمهای چهارباغ و میدان کهنه و…، جمعشان جمع بود و درودیوار نگارستان با حضورشان زنده.شاید همین اصفهان رنگینِ قابشده توی مغازه بود که با ترکیب عطر قهوه و روی خوش صاحبش عصرها بعد از تمرین ارحام را به آنجا میکشاند. دیگران هم میآمدند، اما گالری سمبات خیلیوقتها پاتوق ارحامصدر و عبدالحسین سپنتا بود. آنجا از پشت ویترین گالری سمبات سرکوچه فتحیه میتوانستند به یکیک آدمهای توی چهارباغ خیره شوند و داستانهایشان را برای هم تعریف کنند … میتوانستند تا نیمهشب از شهری بگویند که همگی عاشقش بودند.آقای سمبات هم بین همین گپوگفتها طرحهای تازه بزند. آدمها را بیاورد به تابلو و داستانشان را از نو نقاشی کند. عروسیرفتن و خریدکردن و کارکردنشان را.