
انقلاب و جنگ برای بسیاری از خانوادههای ایرانی تنها خاطرهای تاریخی نیست؛ بلکه تجربهای عمیق و زنده است که هنوز در جانودلشان جریان دارد.

در روزگار شور و حماسه، وقتی آسمان ایران پر از آتش و دود بود، خانههای بسیاری با عطر شهادت معطر شدند. در میان این خانهها، خانوادهای در محله طاحونه اصفهان با شش پسر و سه دختر، سهمی سنگین از دفاع مقدس بر دوش گرفت. خانواده صادقیان دو جوان دلیر و مؤمن خود، مرتضی و محمد، را تقدیم راه خدا و انقلاب اسلامی کرد.

جانباز است و چند سالی میشود که ترکشی به یادگار از روزهای گذشت و ایثار، کنار کلیهاش جا خوش کرده است، ترکشی که هنوز با حرکتی سریع و فشاری به پهلویش خودی نشان میدهد و چند روز او را درگیر میکند. او حبیبالله سلطانی است؛ رزمنده روزهای مقاومت و برادر شهید رمضانعلی سلطانی.

در روزگاری که آسمان این سرزمین هر صبح با صدای آژیر و هر شب با صدای انفجار بیدار میشد، جوانانی بودند که در دل آتش، بوی بهار را میجستند؛ نه از جنس افسانه که از گوشت و خون، از کوچههای همین شهر، با دلهایی پر از ایمان و نگاهی دوخته به افقهای دور.

او سرتیپ دوم پاسدار، مجتبی شیروانیان؛ پدر شهید مدافع حرم است و آقا ابوالفضل، پسرش، اولینشهید مدافع حرم شهر اصفهان.

هار پسر خانواده دهقانیناژوانی، همزمان در جبهه حضور داشتند. مادری که هر لحظه انتظار پسرانش را میکشید و بالاخره دو پسر این خانواده اکبر و رضا جانباز شدند و دو پسر دیگر، عزیزالله و مهدی در عملیات محرم مفقودالاثر.

در دل این روایت مادرانه، عذرا حاجیان از پسرش سخن میگوید، پسری که جان و جوانیاش را در مسیر عشق و ایمان نثار کرد؛ حسین فورجانیزاده، فرزندی که از روزهای پرالتهاب انقلاب با دستان نوجوانش بر دیوارهای شهر، تصویر امام و شعار مرگ بر شاه را مینشاند و با شجاعتی کودکانه اما قلبی به وسعت آسمان، قدم در راهی میگذارد که پایانش شهادت اس

در کوچههای قدیمی محله بهرامآباد، هنوز نام مردی زمزمه میشود که از همان کودکی بار زندگی را به دوش کشید و در اوج جوانی، بالاترین افتخار را نصیب خود و محلهاش کرد.

گاهی سرنوشت انسانهایی را به دنیا میآورد که حضورشان کوتاه اما اثرشان عمیق و ماندگار است. اینان فرزندان برگزیدهای هستند که خداوند از همان آغاز بر دوششان رسالتی بزرگ نهاده است، رسالت دفاع از ایمان، عزت و خاک میهن.

گاه آسمان، دلش که میگیرد، بهانهاش زمین است، بهانهاش، بغضی میشود که از غربت یاران آسمانی در گلوی زمینمانده است. و آن روز، در سالن اجتماعات گلستانشهدا، وقتی نسیم به احترامِ نام بلند شهیدان آهسته قدم برمیداشت، آسمان نیز طاقت نیاورد.

گاهی قصه عشق، در همهمه کوچههای ساده زندگی شکل میگیرد؛ نه با گل، شکلات و شامهای مجلل، بلکه با یک غنچه کوچک که هر صبح در کفش جا میگیرد، با دعای نماز صبح، با نجوای حدیث کسا، با قناعت، گذشت و نگاهی که در عمقش ایمان موج میزند.

در خانهای کوچک، میان دیوارهایی که هنوز عطر حضور او را نفس میکشند، صدای آرام زینب آقاخانی، همسر شهید روایت میکند؛ روایت از مردی که نامش عمران بود و قلبش آسمانیتر از زمین؛ مردی که قرار دلش نه با وعدههای دنیا، که با ذکر اهلبیت بسته شد.