راستش گاهی، اتفاق یا اتفاقهایی برای خیلی از ماها میافتد که دلمان میخواهد دنیا کمی ساکت شود و ما بنشینیم یک کنج دنیا و از زیر آوار دلمان توی خرابهها، لابهلای خشم آتش، از بین صدای انفجار و اندوه دستهجمعی مردم و در گذر از صدای دمام و سنج و صورتهای سرخ و خَش افتاده زنان دنبال شکوفهای از امید بگردیم؛ مثل همین چند روز گذشته؛ درست از همان لحظه که نبض خلیجفارس تند شد و قلبمان تاول زد.
باید برای مادرت روضه حضرت زینب (س) را بخوانیم؛ روضه روزی که حضرت، نفسنفس میزد؛ درست مثل روزهایی که مادرش فاطمه(س) دیگه نایی نداشت و باید یکی زیر بغلهایش را میگرفت؛ اما او همچنان ایستاده بود.
صبح جمعه قهرمانان آرمیده در گلستانشهدای اصفهان میزبان کودکان و نوجوانان اصفهانی بودند تا آغاز سیوششمین جشنواره بینالمللی فیلم کودک و نوجوان را جور دیگری رقم بزنند.
باران آتش سنگین دشمن بیامان میبارید. صدای کربلایی، کربلایی میکرد دل را. زمان میشد عاشورا، زمین میشد کربلا. نوایی که میشد واقعه عاشورا را در یکقدمی حس کرد… عطش، ایستادن، شهادت و باز هم ایستادن… .
_ اول صبح زنگ زدی که همینا بگی؟ من تازه دعا ندبه خونده بودم و خوابیده بودم.
مامان، یعنی هیچی نشنیدی؟