به گزارش اصفهان زیبا؛ کورمالکورمال خودم را میرسانم به روشویی برای وضو. دستم را زیر شُره آب میگیرم و پر که شد، میپاشم توی صورتم. چشم راستم ناگهان تیر میکشد. دردناک و عمیق. انگار شیء تیزی از چشم تا اعماق مغزم فرورفته باشد.
دندانهایم را روی هم فشار میدهم. سعی میکنم با دست چیزی را که فکر میکنم داخلش رفته دربیاورم. بهزور پلکم را باز میکنم. نور از لابهلای مژهها میریزد داخل چشمم و سوزش را بیشتر میکند. دندانها را بیشتر فشار میدهم. سعی میکنم از توی آینه نگاهش کنم؛ اما فایدهای ندارد. بهظاهر نه چیزی داخلش رفته و نه حتی نشانهای از التهاب و پارگی مویرگ دارد.
فکر میکنم که نکند دستم کثیف بوده باشد. دستم را بادقت میشویم و دوباره آب میزنم به صورتم. چشمم دوباره تیر میکشد از درد. احتمال دوری به ذهنم میرسد. نکند مشکل از آب است. یکلحظه یاد فیلم «درخت گردو» میافتم و شیمیاییشدن آبهای سردشت. هرچند خیلی بعید است؛ اما خودم را به سماور میرسانم و این بار، آبِ جوشیده سرد شده را میزنم به صورتم. باز درد در چشمم موج برمیدارد.
سر صبح درمانده شدهام. انگار هیچ چارهای نیست. با همان چشمِ بسته دردآلود، وضو را کامل میکنم و چشمبسته و دم به آفتاب، نماز میخوانم. چشمم که خشک میشود، دردش کمی آرام میگیرد. قصد خواب نداشتم؛ اما به امید اینکه درد تمام شود، دوباره میخوابم.یکیدو ساعت بعد، دوباره ماجرا همان است.
هنوز ویندوزم بالا نیامده و درد چشمم از یادم رفته. باز آرامآرام میرسم به روشویی و آب میپاشم توی صورتم که درد، همهچیز را یادم میآورد. خواب هم اثری نداشته است. یکساعتی سعی میکنم درد را فراموش کنم و به کارهایم برسم؛ اما فایدهای ندارد. درد امانم را بریده است. تنها راهی که برایم مانده اورژانس چشمپزشکی است.
سه روز دیگر عازم سفرم و کارهای عقبماندهام روی روانم رژه میروند. با خودم فکر میکنم، نهایتا نیمساعت طول میکشد و بعد برمیگردم. مگر چندنفر ممکن است صبح یک سهشنبه معمولی به اورژانس چشم نیاز پیدا کنند؟!
وارد بیمارستان که میشوم، کاملا شوکه میشوم. معلوم میشود تصورم از اساس درست نبوده است. فکرش را هم نمیکردم مردم اینقدر مشکل اورژانسی چشم داشته باشند. پشت هر دری، چندنفری به صف و منتظر ایستادهاند. یکی سرباز است و چشمش ضربه خورده است.
دیگری آهنگری میکند و پلیسه آهن پریده است توی چشمش. چندنفری جراحی چشم داشتهاند و حالا چشمشان درد میکند. خانم مسنی آنطرفتر، دستش را روی چشمش گذاشته و مدام فریاد میکشد که «خدایا چشمم!» چندین نفر دیگر هم هستند که از دردشان خبر ندارم.
متعجب از این حجم بیمار، روال اداری را طی میکنم و من هم توی صف میایستم.نوبتم که میشود، مینشینم روی صندلی، پشت دستگاه و روبهروی خانم دکتر. توضیح میدهم که این درد بیسبب و علت از کی شروعشده و چه بر سرم آورده است. چانهام را میگذارم روی محور پایینی دستگاه و پیشانیام را به محور بالایی فشار میدهم. نور زرد میپاشد درون چشمش. تیر میکشد.
دکتر از پشت چشمیِ دستگاه کمی نگاه میکند. یکچیز کوچک طلقمانند را از توی کشو میزش در میآورد. به من میگوید، بالا را نگاه کن و ناگهان تیزی طلق را میزند به سفیدی چشمم. درد دوچندان میشود و مایع زردی توی چشمم پخش میشود.
بعد یک شیء گوشپاککن مانند را برمیدارد و شروع میکند به فروکردنش در چشم من. درد سهچندان میشود! دندانهایم را بیشازپیش روی هم میفشارم. گریه نمیکنم؛ اما اشک از چشمم سرازیر شده است. حالا نوبت مرحله بعد است. قطره کوچکی را از روی میز برمیدارد. میچکاند داخل چشمم. درد و سوزش به هم میآمیزند. حالا بهجز دندانهایم، مشتم را هم فشار میدهم. بالاخره معاینه تمام میشود.
دکتر میگوید: «چشمت زخم شده!» میپرسم: «از کجا؟» میگوید: «این را من باید از تو بپرسم!» هر چه میپرسد و فکر میکنم، دلیل معقولی برایش پیدا نمیکنیم. نهایتا دوتا قطره مینویسد و میگوید به چشمت استراحت بده. بعد هم توصیه میکند که اگر بتوانی بسته نگهش داری، کمتر میسوزد.
به خانه که میرسیم، قطرهها را میچکانم و باز درد و سوزش است که هجوم میآورد. یک دستمالکاغذی را چندلا تا میکنم و با چسب میچسبانمش روی چشم راستم. باید مدتی را با این وضعیت سر کنم. توی این یکیدو روز، کلی کار دارم که احتمالا از نصفش بازمیمانم و نصف دیگرش را هم باید با یک چشم انجام دهم.از خانه که بیرون میروم، همه یکجوری نگاهم میکنند.
برای دیدن نصف چیزهای دور و اطرافم، باید گردنم کامل بچرخانم. توی خیابان که قدم میزنم، گاهی حس میکنم تعادل ندارم. آرامتر و کمی بااحتیاط قدم برمیدارم. دستهایم ناخودآگاه بیشتر از قبل از بدنم فاصله دارند. شاید میخواهند تعادل را حفظ کنند. انگار یک چشم، آنچنان که باید دقت کافی ندارد.چند وقت پیش، یکی از بچههای رشته حقوق میگفت دیه ازبینبردن بینایی دوچشم مساوی دیه کامل است و ازبینبردن یک چشم، نصف دیه کامل.
یعنی اگر یک چشم کسی را ازش بگیری، انگار نصف جانش را گرفتهای و اگر بیناییاش را کامل بگیری، گویی قاتل جانش بودهای! آن روز من در جوابش سری تکان دادم و نچنچی کردم که یعنی «میفهمم چشم چقدر نعمت بزرگی است» و از این حرفها… اما حالا میفهمم که نمیفهمیدم. حالا که چندروز است، یک چشمم «موقتا» رفته است مرخصی!