در شرایط فعلی، جرحوتعدیل محتوا، خواننده را ناامید کرده است.» اسدالله شکلآبادی چهار دهه در فضای نشر ایران دم زده، با بزرگان بسیاری کارکرده و در سال 68 پیگیر تأسیس مجتمع چاپ و نشر اصفهان در محل فعلی مجتمع فرشچیان بوده که با برکناری شهردار وقت، معوق میماند. شکلآبادی دوامش در حوزه نشر را «تقصیر عشق» میداند: «کاری غیر از نشر ندارم، بلد هم نیستم، دنبالش هم نرفتم. نشر در تمام این سالها از سوی متولیان، مخاطبان و تولیدکنندگان مواد اولیه به یک اندازه متضرر شده و حرف آخر را حافظ زده: جای آن است که خون موج زند در دل لعل-زین تغابن که خزف میشکند بازارش!»پدرِ اسد که ارتشی روشناندیشی بوده، همواره به اسد میگفته:«ما در دورانی زندگی نمیکنیم که به درک عمیقی از سیاست و آزادی رسیده باشیم»، به همین دلیل او و برادر بزرگش مرتضی را تشویق میکرده که «پولتوجیبیهایتان را خرجِ اتینا نکنید!» ازاینرو مرتضی که گرایش غریبی داشته به یک سری مجلههای «یومیه» مثل اطلاعات، جوانان، توفیق، سپید و سیاه، سینمای هفت و ستاره سینما هفتهای یکبار برای خریدن آنها به اصفهان میآمد:« ما با این مجلهها حال میکردیم، بهخصوص با توفیق». شغل پدر موجب کوچ خانواده شکلآبادی از حباد به محله حسینآباد اصفهان، سپس به شیراز، شهرکرد، دوباره به حباد در سال 44 و درنهایت به اصفهان میشود. آنها از دهه 50 در محلههای زینبیه، لاله فعلی، چهارراه بنایی و خیابان کاوه سکنی میگزیند. حال همسالیانی است در خیابان بازارچه زندگی میکنند.
جادوی نمایش؛ عشق ادبیات
اسدِ شکلآبادی کلاس اول ابتدایی را به سال 1343 در شهرکرد و در نزدیکی دبیرستانی به نام فرودسی طی میکند. جایی که اولین نمایش زندگیاش را میبیند. از 44 تا 50 مقطع دبستان تا اول دبیرستان را در حباد سپری میکند و در مهاجرت به اصفهان، میهمان دبیرستان هاتف در محله طوقچی، دبیرستان ملی بهار در خیابان هاتف روبهروی مسجد جامع و دبیرستان ملی شرف در خیابان آمادگاه، کوچه محمدآباد میشود. او باآنکه «عشق ادبیات» بوده، به خواست پدر رشته طبیعی را انتخاب میکند. اسد آقا به خاطر دارد که پس از بازنشستگی پدر، به خانه پدربزرگ در حباد میروند. خانهای که به قول او، «خشت و گلی بود با اندرونی و بیرونی و باره بند و طاقهای ضربی و طنبی که رفهای بلندی داشت. این رفها پر از کتابهای قدیمی بود.» اسد از پدر میپرسد:« اینها چیه؟» پدر میگوید: « اسد جان اینها کتابهای پدربزرگت است که داده به من، میبریمشان به خانه نو.» اسد جان یادش میآید که «در زمستانهای سخت و پربارش آن دوران، بزرگترین سرگرمی خانوادههای ما، خواندن شاهنامه، جوامع الحکایات، هزار و یکشب و سعدی و حافظ و فال گرفتن، بخصوص در شبهای چله بود و امیرارسلان نامدار و حسین کرد شبستری هم نقل مجلس» عموها و داییها گوش تا گوش مینشستهاند به کتاب خواندن: «مرحوم عمویم کتابی داشت به نام جوهری که به شعر بود و بر وزن شاهنامه.» در کتابهای پدرش نیز کتاب بزرگی بوده به نام «حمله حیدری که مربوط به جنگهای مولا علی (ع) و چاپ سنگی بود. شاهنامه و یک هزار و یک شب رحلی چاپ سنگی هم بود که متأسفانه از دست دادمش.» او آن کتاب را با چاپ جدیدِ حافظ «معاوضه» میکند که هنوز داردش. غزلیات عبید زاکانی و بخصوص داستان«موش و گربه» هم به راه بوده. اینها باعث گرایش اسد جان به ادبیات و کار ادبی میشود.
گرایشهای غریب، تئاتر و مطالعه!
میپرسم«جوانی چطور گذشت؟» میگوید:« خیلی خوب! تا زمانی که در حباد بودیم؛ درس میخواندم و با همین کتابها مشغول بودم. هیچوقت هم شاگرد ممتازی نشدم ولی خوره کتاب بودم!» در سال 51 و 52 به همراه دوستان دبیرستان هاتف با برخی مراکز فرهنگی شهر نظیر کانون پرورشی فکری و کاخ جوانان که در همان سالها تأسیس میشود، آشنا و عضو میشود: «دبیرستان هاتف سالن نمایش بزرگی داشت که سیکل دومیها و بعضی مواقع بچههای دبیرستان ادب آنجا نمایش اجرا میکردند. من هم گرایش غریبی به تئاتر و مطالعه و سینما پیداکرده بودم.» او سپس با مرکز فرهنگی رادیوتلویزیون ملی ایران که در بیشه حبیب بوده آشنا میشود:«مرکزی که پاتوق بچههای آوانگارد تئاتری بود.» اسد در آن دوران دوستان بسیاری پیدا میکند. کسانی نظیر «روشن رامی، ابراهیم کریمی، رضا عماد، خسرو ثقفیان، حسن اکلیلی، ناصر طالبی، هوشنگ گلشیری، محمود نیکبخت، محمد کلاسی، آقا رحیم اخوت، بعدها احمد اخوت، محمد میاندار، رضا محبی و… .»
فارغالتحصیل دبیرستان شرف
او از سال 53 یا 54، تابستانها به دلیل علاقهای که به کتاب داشته در کتابفروشیهایی مثل تدین، ثقفی، شهسواری، چراغیها (علی مشعل و پدر) و اقبال در خیابان سپه شاگردی میکرده و بهعوض دستمزد از آنها «کتاب» میگرفته است. در همین سال با دکتر موسی اکرمی آشنا میشود که کتاب «شأن هستی شناختی عشق و آفرینش انسان» او که بهتازگی در نشر فردا به چاپ رسیده، کتاب سال 97 اصفهان شده و ممکن است بهعنوان کتاب سال کشور هم انتخاب شود. شکلآبادی میگوید:«دکترِ نازنین، مشوق من شدند برای کار در عالم ادبیات و هنر. جهتی که در آن سالها برای ما جوانها تعیین کردند، رفتن بهسوی جامعهای ایدئال بود.» این قضیه تا سال 57 که از دبیرستان شرف فارغالتحصیل شده بود، ادامه مییابد.
تولد یک ملت؛ شَبه آزادی
آقای شکلآبادی بهواسطه دکتر اکرمی با «کتابفروشی خیام» که توی پاساژ محمدیِ چهارباغ در طبقه سوم بوده، آشنا میشود. فامیل او بهاحتمال، اسدی یا بنی اسدی بوده. اولین باری هم که به سراغش میرود، پِی فیلمنامههای نایابی مثل M از فریتز لانگ، همچون یک آینه و توتفرنگیهای وحشی از اینگمار برگمن، تولد یک ملت از دیوید وارد گریفیث و شَبه آزادی از بونوئل میگشته که هنوز هم داردشان.
زمزمههای انقلاب؛ کتابهای زیرزمینی
«از سال 56 که زمزمههای انقلاب شروعشده بود، رژیم به کتابهایی که در دهه 30 از سوی برخی سازمانها منتشرشده بود مجوز نمیداد. اینها بهصورت مخفیانه چاپ میشد و عدهای از روشنفکران به دنبال خریدش بودند.» شکلآبادی ادامه میدهد:«صاحب خیام که با این کتابها اصلاً آشنایی نداشت، من را دعوت به همکاری کرد. به او گفتم الان دورانی است که «اینها» فروش بالایی دارد.» همه اینها به قول او «روبهروی دانشگاه تهران یا در بعضی پسکوچههای انقلاب توزیع میشد و خریدش هم نقدی بود. میآوردم و در سطح اصفهان توزیع میکردم» بعد از مدتی به این نتیجه میرسند که «اگر کتابها را بهصورت دستفروشی توی چهارباغ عرضه کنیم، خوب فروش میرود چون کتابفروشیها و بخصوص خیام، آنچنان ازدحامی درش ایجاد میشد که نمیتوانستیم جوابگو باشیم. پلیسهای شاه هم مجبور شده بودند کوتاه بیایند. در تابستان 57 سراسر چهارباغ عباسی را تبدیل کرده بودیم به کتابفروشی.» او فراموش نمیکند که «کتاب روی دکه قرار نمیگرفت، مثل کبوتر پرواز میکرد، یک چنین دورانی بود!»
حمله به خیام؛ کاشتن علف در بیابان!
در آن مقطع، اصفهان دورانی از رونق نشر را طی میکند که به گفته وی «حتی طلا هم از چنین رونقی برخوردار نبود! طبیعی است که آدم به فکر بیفتد تا وارد تولید کتاب شود. البته در شهریور 58 به خیامِ ما و به بساطیها حمله شد و کتاب سوزان وحشتناکی در چهارباغ به وجود آمد.» بااینحال«مردم، همچنان از کتاب استقبال میکردند، تیراژها رسیده بود به 20 هزار نسخه. یادم است هزاران جلد از کتابهایی که بهش میگفتند چاپ زیرزمینی یا جلد سفید را در اصفهانِ پیش از انقلاب توزیع کردیم و بعد از ما هم عدهای دیگر اقدام کردند.» بعد مثال میزند:«در یک قلم بیش از هزار جلد از کتاب «اطاعت کورکورانۀ» خسرو روزبه را در اصفهان توزیع کردم.» سال 58 اما به دلایلی کتابفروشی را کنار میگذارد و از طرف استانداری میرود برای«کاشتن علف در بیابانهای خور و بیابانک برای پیشگیری از پیشرفت شن. مدتی هم رفتم کارخانه شهناز در چهارباغ بالا که شرایط بسیار طاقتفرسایی بود و واقعاً زجری را که کارگرها میکشیدند، آن سال در کارخانه متوجه شدم. دوام نیاوردم.»
کتابفروشی نورا، بازار سپاهان
«سال 60 کتابفروشیای بود در بازار سپاهان به نام نورا.» او ادامه میدهد:«یک روز صاحبش، مهندس فقری پیشنهاد داد که شما میتوانید کمکی بکنید؟ گفتم میتوانم برایتان کتاب سفارش بدهم. با پسرعمویش، ارسلان فقری رفتیم تهران و به نشرهای آشنا، ازجمله نشر رواق سفارش دادیم. مغازه جان گرفت و با مهندس برای واگذاری توافقات مالی کردیم. نورا شد گل سرسبد تمام کتاب فرشیهای اصفهان. شمسِ آل احمد مدیر انتشارات رواق بود. این انتشاراتی توسط «جلال» پایهگذاری شده و هیئتامنایش هم گمانم سیمین دانشور، پرویز داریوش، خلیل ملکی، سیروس طاهباز، مشرف آزاد، و رضا براهنی که خدا حفظش کند، بودند.»
نشرِ زمان نو؛ بلندیهای ماچوپیچو
پس از راهاندازی نورا، شکلآبادی و فقری تصمیم میگیرند تا وارد«عالم نشر» شوند و بهواسطه آشنایی با رواق، به سراغ شمس آل احمد میروند. اسد میگوید:«آن موقع جوانی آنجا کار میکرد به نام علی دهباشی که الان او مثل من، هم پیر شده و هم یک مقدار چاق! ولی دلسوز بود و کاری مثل حالا.» او ادامه میدهد:« به شمس گفتم: شما میتوانید به ما کمک کنید؟ شمس گفت بله. حتی مایل به همکاری هم هستیم ولی جوان میخواهی وارد حیطه خطرناکی شوی، توصیه میکنم همان کتابفروشی را ادامه بدهی!» جوان پاسخ میدهد:«از 15 سالگی کارکردهام. شمس میگوید: میشناسمت، ولی توصیه نمیکنم، اما اگر میخواهی کار کنی سعی کن از اسمهای شناختهشده استفاده کنی.» همین میشود که در همان دوران با دکتر فرامرز سلیمانی و استاد احمد کریمی حکاک آشنا میشود که «باهم کتاب شعر «بلندیهای ماچوپیچو» از نرودا را ترجمه کرده بودند. چاپ اولش را هم یک کتابفروشی به نام «کتاب آزاد» انجام داده بود، ولی زیر بار چاپ دومش نرفته بود.» بهاینترتیب اولین کتاب اسدالله شکلآبادی در مقام ناشر با نام نشر «زمان نو» به همت دهباشی به سال 61 منتشر و به قول خودش«سرِ ضرب نایاب میشود.» پسازآن با همکاری رواق رمان خانم دالوِی از ویرجینیا ولف و ترجمههایی از پرویز داریوش و علیاصغر خبره زاده تا سال62 منتشر میشود و ناگهان بحران کاغذ بسیاری از ناشران را زمینگیر میکند.
کتاب صبح؛ بازی با مرگ
زمان نو تا سال 67 دوام میآورد اما کتابفروشی نورا به دلیل مشکلات متعدد در سال 66 تعطیل میشود و ناشر جوان برای مدت کوتاهی به دعوت دوستی برای سرپرستی نشریهای به نام «کتاب صبح» به تالار رودکی سابق و تالار وحدت فعلی میرود. شکلآبادی میگوید: «همکاران آن نشریه دکتر محمدعلی صوتی مترجم و نسخهشناس که رمانی از زاهاریا استانکو به نام «بازی بامرگ» منتشر کرده بود، دکتر ابراهیم مکی، آقای علیآبادی که منتقد سینما بود، رضا سید حسینی، دکتر اکبر اخلاقی، ناصر ایرانی، مدیا کاشیگر، شاید داوود فتحعلی بیگی، رضا کرم رضایی و…بودند. پنج شماره هم آماده کردم که دو شمارهاش را درآوردیم ولی آن جمع هم از هم پاشید.»
بازگشت به اصفهان، تولد نشر فردا
ناشر جوان و پخته دهه شصت ادامه میدهد: «سال 66 بود که باز برگشتم اصفهان. سال 67 با انتشارات سهروردی در بازار سپاهان متعلق به حسن فشارکی و محمد فشارکی تا سال 71 کارکردم. سال 68 که بازخواستم وارد نشر شوم اعلام کردند که از این بعد انتشاراتیها باید مجوز داشته باشند. برای مجوز که رفتم، گفتند باید در ثبت شرکتهای تهران ثبتِنام کنید، اما وقتیکه نام را بردیم برای ثبت، مخالفت کردند. گفتند هم نشر زمان داریم هم نشر نو، مضاف بر اینکه نشر زمان نو یک نشریه در جماهیر شوروی است و نمیشود، درحالیکه من اصلاً به آن فکر نکرده بودم. گفتند باید اسم جدیدی بیاوری: زمان نو به «فردا» تبدیل شد.














