به گزارش اصفهان زیبا؛ آذر به نیمه رسیده بود که کاروانی دیگر از شهدای گمنام به شهر اصفهان رسید. پل بزرگمهر؛ میعادگاه همیشگی شهدا با مردمی که سرمای هوای روزهای آخر پاییز را به جان خریدند، آمده بودند به استقبال و باز نوای «شهید گمنام سلام…» در آسمان این شهر پیچیده بود. 14 شهید گمنام در روز شهادت بانوی دوعالم، حضرت زهرا (سلاماللهعلیها) با سلاموصلوات تا گلستانشهدای اصفهان با عزت تشییع و تا بهشت بدرقه شدند.زایندهرود جاری است و اصفهان زندهتر از همیشه.
ساعت حوالی هشتونیم صبح است که جمعیت اندکاندک وارد میدان بزرگمهر میشود. پیرمردی که کلاه پشمی روی سر دارد و یقه کاپشنش را تا زیرگلو بالا آورده، با یک ظرف شیرینی برنجی به استقبال مردم میرود. فاطمیه است و پرچمهای عزای مادرسادات دورتادور میدان برافراشته! همه منتظر ورود ماشین حامل پیکرهای مطهر شهدا هستند. مداح شروع به خواندن میکند. زنها صورتشان توی سیاهی چادرهایشان گم میشود. او از حضرت زهرا و غربتش میخواند، از دستهای بسته حضرت علی، از قبر بینشان مادر! از شهدایی که مثل او سالهاست گمناماند، از مادران شهدای گمنام… از بیخبری… از چشمانتظاری! او میخواند و صدای گریه مردم بلند و بلندتر میشود. خیلیها هم با قابعکس شهدایشان امروز آمدهاند بدرقه شهدا. خیلیها هم با شاخههای گل! بعضیها اما امروز جور دیگری به چشم میآیند؛ مثل زنی با قابعکس یک شهید که توی بغل گرفته و به سینهاش چسبانده و مدام این جمله را تکرار میکند: «مادر کجایی که امروز هم پسرت را نیاوردند.»
او میگوید و بند دل هرکسی که حواسش پی او میرود، پاره میشود. مادر دو سالی هست که بعد از سالها چشمانتظاری برای تکپسرش، بار سفر را بسته و رفته است. این را وقتی متوجه میشوم که چندجملهای با او که خود را خواهر شهید شیخبهایی معرفی میکند، همصحبت میشوم. «مادرم سالها منتظر ماند. هربار که شهیدی میآوردند، چادرش را سر میکرد و باعجله خودش را به قافله میرساند. میگفت شاید پسر من هم توی یکی از این تابوتها باشد. خدا را چه دیدی. میگفت میروم که حسن، من را ببیند و بداند که من فراموشش نکردهام. او تا آخرین روزهای زندگیاش چشمش به در بود و آرزوبهدل هم رفت.» گوشم اگرچه به حرفهایش است، اما محسن چاووشی دارد برایم اینطور میخواند:
ببین مادر ببین مادر ببین مادر زمستونه!
ببین احوالمو که مثل موی تو پریشونه…
بغل وا کن واسه پروانههای پیرهنم شاید
بتونم تیکههامو توی آغوشت بچسبونم…
یه جوری گریه کن دنیا بفهمه مادرم اینجاست
تو میدونی فقط که پلکهای آخرم اینجاست!
از دور صدای نوایی میآید. خبر میدهند که کاروان اهالی بهشت به میدان رسیدهاند. مردم جمعشده در میدان بزرگمهر متفرق میشوند و از هر سو، خود را به ماشین حامل پیکر شهدا میرسانند و مثل قطرهای در این دریای آرام پخش میشوند. مردم اصفهان این بار هم برای شهدا سنگ تمام گذاشتند؛ بازار توسل و تبرک اما داغ است. دستها از هر سمت، بهسوی تابوت شهدا بلند شدهاند و گلهای پرپرشده مثل باران، روی تابوت شهدا میریزد. برای تبرک یکی چفیهاش را آورده، یکی تسبیح و جانمازش و یکی هم نوزاد چندماههاش را. مادر جوان نوزادش را دستبهدست میدهد تا روی تابوت شهدا بگذارندش. میگوید: «میخواهم بچهام را شهدا بیمهاش کنند.»
هرکس هرطور که دوست دارد با شهدا عشقبازی میکند. سربازانی هم که روی ماشین حامل تابوت شهدا هستند، به مردم تبرکی میدهند؛ از نقل و شکلات و گل تا گلاب، گلابی که مشتمشت زنها به سرورویشان میریزند و پشتبندش صلوات چاق میکنند. چشمم از سه رنگ قرمز و سفید و سبز روی تابوتها میرود پی درددلهایی که مردم آنجا برای شهدا به یادگار نوشته و هرکس با هر زبانی، حاجت دلش را از شهدا خواسته است؛ از شهادت بگیر تا عاقبتبهخیری جوانانشان. مردم با کاروان همراه میشوند؛ از همان پل بزرگمهر. خیلیها هم از بین راه خود را به شهدا میرسانند و ایستگاه به ایستگاه با قافله همراه میشوند. خیلیها نیز توی مسیر، ایستاده شهدا را به نظاره نشستهاند؛ دست بر سینه گذاشتهاند و اشک بر صورت دارند.
کاروان شهدای گمنام با عزت و اقتدار از این خیابان به خیابان بعدی و از این چهارراه به چهارراه بعدی میرود. مقصد پایانی اما گلستانشهدای اصفهان است. صدای اذان ظهر بلند شده. مردم با شهدا وداع میکنند و نوای «الهی عظم البلاء…» از پشت بلندگوها شنیده میشود…! 14 شهید گمنام، سرافرازانه در سالروز شهادت حضرتزهرا (سلاماللهعلیها) در اصفهان تشییع و تا بهشت بدرقه شدند.