مادری در سرزمین مادری

توی تمام روزهای هفته چهارشنبه‌ها را گذاشته‌ام برای رفتن به «سرزمین مادری». این هفته لیلا، دخترخاله‌ام را هم دعوت کردم تا با هم یک روزِ مادرانه را تجربه کنیم.

تاریخ انتشار: 12:28 - شنبه 1403/10/8
مدت زمان مطالعه: 4 دقیقه
مادری در سرزمین مادری

به گزارش اصفهان زیبا؛ توی تمام روزهای هفته چهارشنبه‌ها را گذاشته‌ام برای رفتن به «سرزمین مادری». این هفته لیلا، دخترخاله‌ام را هم دعوت کردم تا با هم یک روزِ مادرانه را تجربه کنیم. وقتی فهمیدم باردار شده، به خودم قول دادم حتما سرزمین مادری را نشانش بدهم تا بتواند از خدماتش بهره ببرد. از ترس بود یا عذاب‌وجدان یا احساس دیگری، نمی‌دانم؛ اما لازم دیدم که لیلا را بیاورم تا همه چیز را از نزدیک ببیند و در این روزهای سخت مادری تنها نباشد.

به محض ورود، لبخندی کم‌رنگ روی لب‌های خشکیده‌اش نشسته بود که نمی‌دانستم بگذارم پای خوشحالی‌اش یا بی‌حسی. به‌هرحال از او خواستم در کافه مادران منتظرم باشد.
– مریم، تو همیشه همین‌قدر سرشلوغی؟
لیلا این سؤال را در حالی پرسید که داشت سرش را به راست و چپ می‌چرخاند و همه ‌جای سرزمین مادری را نگاه می‌کرد: کافه کتاب، سرزمین آواها و مکان امن مادری و… .
درحالی‌که روی صندلی نرم فیروزه‌ای کافه می‌نشستم، گفتم: آره تقریبا. اینجا یه عالمه بخش داره و هر روز هم یه بخش جدید بهش اضافه می‌شه؛ مثلا تا چند روز آینده یه بخش تازه برای ورزش و لاغری مامان‌ها شروع به کار می‌کنه.
لیلا نگاهی به مانیتور روی میز انداخت و همان‌طور که لیست خوراکی‌های کافه را بالا و پایین می‌کرد، گفت: یعنی مامان‌ها بیان اینجا ورزش کنن؟ خب می‌رن باشگاه! چه کاریه؟
لحنش تلخ بود؛ مثل تمام این سال‌ها که می‌شناختمش؛ بااین‌حال تلخی توی لحنش را نشنیده گرفتم و گفتم: فرقش اینه که مامان‌ها با خیال راحت با بچه‌هاشون میان اینجا و اصلا بابت حضور بچه‌هاشون دغدغه و نگرانی ندارن.
لیلا سفارش دمنوش داد و گفت: خب الان دیگه بعضی باشگاه‌ها مهد هم دارن کنارشون!

نفس عمیقی کشیدم و گفتم: می‌دونی لیلا، تا چند سال پیش همین امکان رو هم مادرها نداشتن. مجبور بودن تا سنی که بچه‌ها بتونن مهد یا پیش‌دبستانی برن، صبر کنن تا دو ساعت برای خودشون ورزش کنن. الان هم هستن مادرهایی که دلشون می‌خواد خیلی زود به وزن ایدئال برسن؛ ولی جایی رو ندارن که اون‌ها رو با بچه سه‌ماهه بپذیره؛ چون معتقدن بهتره مادرها از یک‌سالگی شروع کنن.
لیلا بی‌تفاوت نگاهی به اطراف انداخت و گفت: یعنی می‌گی خوبه؟
گفتم: بله، حتما. الان اوایل بارداریته. برای تو هم امکانات زیادی اینجا هست؛ از تراپیست بارداری تا جلسه‌های بعد از زایمان و مراقبت‌های ویژه تازه‌مادران.
لیلا که انگار از یادآوری بارداری‌اش توسط من خوشش نیامده بود، سرش را زیر انداخت و گفت: می‌دونی مریم، حس می‌کنم برای بچه‌دارشدن زود بود. من هنوز خودم رو خوب نشناخته‌م! از مادرشدن واهمه دارم! اگه نتونم از عهده‌ش بربیام چی؟

خیلی زودتر از آن چیزی که فکرش را می‌کردم، رفته بود سراغ اصل مطلب. ذهنم به سؤالش فکر می‌کرد و خاطره‌ها یکی‌یکی در ذهنم پخش می‌شد.
مامان گوشی از دستش افتاده و ولو شده بود روی صندلی کنار میز تلفن. هرچقدر صدایش می‌زدم، چیزی نمی‌گفت؛ فقط با دهانی باز خیره مانده بود به دیوار مقابلش. گوشی را برداشتم و به صدای خش‌داری آن طرف خط گوش دادم. صاحب صدا را نمی‌شناختم و می‌ترسیدم بپرسم که کیست و چه گفته که مادرم به این روز افتاده.
بعد‌ها فهمیدم صاحب آن صدا همسایه خاله است که رفته بوده توی خانه‌شان و با جسم بی‌حال خاله مواجه شده. خاله‌ستاره، مادر علی و لیلا، زن مهربان و شاداب فامیل، با مصرف مقدار زیادی قرص آرام‌بخش می‌خواست به زندگی‌اش پایان دهد.

هیچ‌کس باورش نمی‌شد زنی با داشتن پسری دوساله و دختری پنج‌ساله با خودش این کار را کرده باشد؛ ولی انگار خاله‌ستاره دیگر نتوانسته بود ماسک شادابی را روی صورتش تحمل کند و بالاخره افسردگی بعد از زایمانش توانسته بود گریبانش را بگیرد و او را زمین بزند. خاله در حالی قرص مصرف کرده بود که هیچ‌کس فکرش را هم نمی‌کرد افسردگی یک زن بعد از زایمان می‌تواند او را از پا دربیاورد. هنوزم در خاطرم هست که شوهرخاله تا سال‌ها خودش را مقصر این تصمیم می‌دانست.
– نگفتی؛ اگر از عهده‌ش برنیومدم چی؟

لیلا این سؤال را پرسید و مرا از خاطره‌های 20 سال پیش کشید بیرون. دستم را روی دست‌های استخوانی‌اش گذاشتم و گفتم: مطمئن باش که از عهده‌ش برمیای؛ وگرنه خدا نعمت مادرشدن رو بهت نمی‌داد.
لیلا دستش را مشت کرد و گفت: مامانِ من هم مادر بود… .
بلافاصله گفتم: بله، اتفاقا کار این مرکز همینه؛ اینکه از اتفاقی که برای مادرت افتاد، جلوگیری کنه. مادرت افسرده شده بود؛ اما این بیماری رو جدی نگرفت. 20 سال پیش مگه چند تا مرکز توی این شهر بود که حواسش به افسردگی مادرها باشه؟ چند تا دکتر وظیفه‌شناس بودن که هم به فکر جسم مادرها باشن و هم روح و روانشون؟

اصلا اگر یه مرکز مثل «سرزمین پدری» 20 سال پیش بود و به پدرت آگاهی می‌داد، شاید پدرت می‌تونست به خاله کمک کنه! می‌بینی لیلا، امکاناتی که برای مادرت نبود، برای تو هست. می‌تونی اینجا از روان‌شناس کمک بگیری و این 9 ماه رو طی کنی. بعدش هم می‌تونی از نوزادی تا حتی نوجوونی بچه‌ت از امکانات اینجا کمک بگیری.
لیلا دوباره نگاهی به اطراف انداخت. این بار صدای قهقهه دختران نوجوان را شنید که همگی با هم داشتند از مقابل کافه رد می‌شدند. سرش را برگرداند به طرف صدا و گفت: چه دخترای شادی… من این شادی رو تجربه نکردم؛ نه وقتی بچه بودم، نه نوجوونیم و نه حالا… .

لبخند زدم و گفتم: منم تجربه‌ش نکردم. اصلا زمان ما جایی نبود با این همه امکانات رفاهی و تفریحی که پدر و مادرمون با خیال راحت اجازه بدن اونجا باشیم و از فضاش استفاده کنیم؛ اما این دخترای شاد رو هم مسافرت‌های داخلی می‌برن و هم مسافرت‌های خارجی. دوره‌های مختلف زبان، اخلاق، حکمت و فلسه براشون می‌ذارن، از تور کویر مرنجاب توی کاشان تا قلب فرانسه رو بهشون نشون می‌دن. باورت نمی‌شه که همین گشت‌وگذارها در فضای امن و در کنار تسهیلگر و روان‌شناس چقدر تونسته بهشون کمک کنه؛ هم به اون‌ها و هم به کشورمون.
لیلا لیوان دمنوشش را سر کشید؛ من هم نباتم را توی چای گذاشتم و شروع به هم زدن کردم. تکه‌های نبات داشت از چوب نبات جدا و ذره‌ذره توی چای حل می‌شد.
لیلا پرسید: اونجایی که نوشته نگارخانه چیه؟

یک جرعه از چایی‌ام را خوردم و گفتم: اتفاقا می‌خواستم اونجا رو هم بهت معرفی کنم. تو که اهل کار سفال و سرامیک هستی، باید اونجا هم فعالیت کنی. مادرهای هنرمند اونجا جمع می‌شن و آثار هنریشون رو توی گالری به نمایش می‌ذارن. در سال دو بار هم نمایشگاهی از آثار همین خانم‌ها در سرتاسر دنیا برگزار می‌شه؛ از ترکیه و مالزی و هند تا کشورهای اروپایی. یک بازار دائمی هم براشون دست‌وپا کردیم؛ هم مجازی و هم حقیقی؛ توی اصفهان و خواهرخوانده‌های اصفهان و همه جای دنیا. این شده انگیزه که مادرها بیان یاد بگیرن و کار کنن؛ هم به استقلال مالی خودشون کمک کرده و هم به اعتمادبه‌نفسشون.

لیلا که حالا چشمانش داشت برق می‌زد، گفت: چقدر خوب. کاش من هم بتونم بیام اینجا. خیلی وقته دنبال این فرصتم.
برق چشم‌های لیلا، آن دخترک تنهای دوران کودکی‌اش را از یادم برد؛ دخترکی که 20 سال پیش شاهد بیماری مادرش بود و هنوز بعد از 20 سال نتوانسته بود رنج آن روزها را از وجودش دور کند. ای کاش این سرزمین بتواند کمکی برای روح رنجورش باشد.

برچسب‌های خبر
اخبار مرتبط
دیدگاهتان را بنویسید

- دیدگاه شما، پس از تایید سردبیر در پایگاه خبری اصفهان زیبا منتشر خواهد‌شد
- دیدگاه‌هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد‌شد
- دیدگاه‌هایی که به غیر از زبان‌فارسی یا غیرمرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد‌شد

7 + 9 =