کابوس رفتن و برنگشتن

دانش‌آموز چهارپنج سال پیش خودم بود؛ کلاس زیست. حالا با ریش برگشته مدرسه و دیپلمش را می‌خواهد.

تاریخ انتشار: 10:53 - یکشنبه 1403/11/28
مدت زمان مطالعه: 2 دقیقه
کابوس رفتن و برنگشتن

به گزارش اصفهان زیبا؛ دانش‌آموز چهارپنج سال پیش خودم بود؛ کلاس زیست. حالا با ریش برگشته مدرسه و دیپلمش را می‌خواهد.
– مدرک رو که نمی‌تونیم بهت بدیم. باید کارت پایان خدمت داشته باشی یا نامه دانشگاه. برای چی می‌خوای حالا؟
– می‌خوام ترجمه کنم.
– ترجمه؟ کجا؟
– بله. برای ادامه تحصیل خارج از ایران. یکی از کشورهای اروپایی.
– ان‌شاءالله بری و دست پر برگردی گراش.

او اولین نفر نیست. آخرین نفر هم نخواهد بود. اما جوابی که داد، آخرین گفت‌وگوی قبل خداحافظی ما بود. لبخند زد و چشم‌هایش را با نمراتش مشغول کرد. زیر لب گفت: «دیگه برنمی‌گردم.» نتوانستم بپرسم چرا و نمی‌دانم. شاید هم پرسیدم و جوابی نداد. فرقی نمی‌کرد. او نمی‌خواست برگردد گراش. وقتی ریزنمراتش را مُهر و امضا می‌زدم، چشمم افتاد به نمره زیست‌شناسی‌اش. من داده بودم هفده، هجده یا پانزده. ریزنمرات را گرفت، خداحافظی کرد و رفت.

نمی‌دانم هیچ‌وقت او را خواهم دید یا نه. مرور کردم خاطرات کلاس‌های زیست دهم و یازدهم و دوازدهم را که من معلم بودم و او دانش‌آموز. او چه به یاد می‌آورد از آن کلاس‌ها؟ در کلاس‌های کشوری خیلی از دور، کلاس زیست را به‌یاد می‌آورد اصلا؟ حالا من پشت میز مدیریت، روی صندلی خیرهام به رفتنش. من ماندم و کلی علامت سؤال که «دلش برای شهرش تنگ نمی‌شه؟»، «غربت سخت نیست؟» «چطور نمی‌تونه برگرده؟ مگه می‌شه؟» وسط همه این سؤال‌ها، به یاد می‌آوردم هفت‌هشت سال پیش که دلم می‌خواست زیروبم داستان و رمان را بفهمم. خیلی از نویسنده‌های برتر کشور تهران بودند.

شور کردم برای انتقالی از گراش و زندگی و معلمی در تهران. نشد. نخواستم یا نتوانستم. به هر حال نشد. فکر رفتن به مشهد و اصفهان یا حتی شیراز هم به سرم افتاده. نشده. نمی‌شود. یک‌جایی یک‌چیزی انگاری دست می‌اندازد و پای آدم را می‌گیرد و فریاد می‌زند «کجا؟» هنوز، در این سن، سفر برایم عذاب‌آور است. دلم به دیدن پیرمرد پیرزن، بباجی و بخال و بی‌بی خوش است. اینکه ریحانه را بگذارم ترک موتور و بگردیم دور کلات. او را ببرم پارک و تاب‌بازی‌اش را ببینم و زل بزنم به پریشان شدن موهایش در باد. با رفقا تا سد تنگ‌آب بالا برویم و املت آتشی بخوریم.

این نداشتن دلِ دلتنگی از کجا می‌آید؟ من در شهری بزرگ شده‌ام که خیلی از مردهایش به زندگی در غربت عادت کرده‌اند، ولی شاید به دلتنگی‌هایش نه. این منی که به سفر و رفتن از گراش بارها «نه» گفته‌ام، تقابل من است با زندگی که پدرم داشت و الآن دارد. او هیچ‌وقت به زبان نیاورد من را با خودش ببرد. او همه خاطراتی که سال‌ها می‌توانست در گراش بسازد را رها کرد برای ما. که بمانیم و زندگی کنیم در این شهر. زندگی… زندگی… حالا من باید کجا بروم؟ صدای زنگ که می‌آید، افکارم از نظم می‌افتد. می‌روم بین بچه‌ها. زل می‌زنم به چهره‌هایشان. خیلی از آن‌ها مثل من، دلتنگی را می‌شناسند. ولی همه که مثل هم نمی‌شوند؛ یعنی آن‌ها هم به رفتن و درس خواندن و دیگر برنگشتن فکر می‌کنند؟ این فکر برای من کابوس است.

برچسب‌های خبر
اخبار مرتبط
دیدگاهتان را بنویسید

- دیدگاه شما، پس از تایید سردبیر در پایگاه خبری اصفهان زیبا منتشر خواهد‌شد
- دیدگاه‌هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد‌شد
- دیدگاه‌هایی که به غیر از زبان‌فارسی یا غیرمرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد‌شد

دوازده + چهارده =