باید از او گفت، باید از او همیشه گفت. خندههایش، آرامشش، صبوریاش و تمام حرفهایم انگار لای این صبوری خودش را پنهان و آشکار میکند. با دلتنگیهایش سخت کنار میآمد، با دورافتادن از رفقایش سختتر. تا اینکه روز موعود فرارسید. / حاجاحمد
سردی هوای دی، رد سرما را بر تن زمان و تن ما عجیب جا گذاشت. خبر به قد یک شهر، شهر را در سکوت سردی فروبرد، سکوتی سردتر از سرمای 19 دی. زمان بین سردی هوا و سردی خبر یخ زد و نبضش نای زدن نداشت و ایستاد. ثانیهها از پا افتادند، افتادند و فقط تماشاچی شدند. خبر صحت داشت.
گوینده خبر بغضش را فروداد و با صدایی نیمهلرزان گفت: «صبح امروز یک فروند هواپیمای نظامی، حامل فرمانده نیروی زمینی سپاه، سردار شهید حاجاحمد کاظمی در حوالی ارومیه، سقوط کرد و همه سرنشینان آن به شهادت رسیدند.»
کسی توان برهمزدن سکوت شهر را نداشت. حاجی رفت. رفت و برای رفقایش حسرت یک دیدار و حسرت یک نیمنگاه را تا ابد بر دل آنها گذاشت.
حاجاحمد مرد رفتن بود، مرد راهی که نگاهش دل را تا افقهای دور، جایی بین سیاهی و سرخی آسمان، میبرد و همانجا گم میکرد. تمام شد انتظارش برای رسیدن به شهید حاجهمت، برای درآغوشکشیدن شهید خرازی، برای حرفهای دونفره با شهید باکری و برای رسیدن به آغوش خدا.
چه روایتی است، روایت مردان خدا… کار نیمهتمام را جانانه تمام میکنند. تمامی ندارد و تمامی نخواهد داشت گفتن و شنیدن از مردی از جنس حاجاحمد کاظمی…
او که با دل آسمانیاش مرز بین آسمان و زمین را به حداقل رساند تا یادمان باشد، تا یادمان نرود چرا حاجاحمد شد مورداطمینان و محبت حضرت آقا… برای تو پایانی نیست حاجاحمد کاظمی. از تو گفتن تمامی نخواهد داشت؛ مگر میشود اقیانوس وجودت را به تصویر کشید؟!
مگر میشود از گمنامیهایی که تو را نشاندار کرد، در چند خط سخن گفت. باید سالها از تو نوشت. شناسنامهات پر است از زخمهای یادگاری زمان جنگ، نه زخمی که دیدنی باشد، همان زخمهایی که دلت را همیشه هوایی میکرد وقتی به قابعکس رفقایت نگاه میکردی و دلت برای بودن کنار آنها پر میکشید.
زخمهای تو عمقی داشت به قد سالها انتظار برای رسیدن به جمع یارانت. تو از تبار باران بودی، بارانی دنبالهدار که با رفتن به دل آسمان، فرشتهها به شکرانه رسیدن تو به آسمان سر بر سجده شکر گذاشتند.
ایماندارم و خوب هم میدانم زمزمههایت هنوز از لابهلای نخلستانهای جنوب دل را نوازش میکند، میدانم هنوز نوای ربناهایت کارون را به وجد میآورد و خوب میدانم زمین داغ جنوب تشنه نوای یا حسین(ع) تو است تا عطشش فرونشیند.
راستی که چه دیدنی بود عهد تو با خدا. پرواز در پرواز، همانکه دلت میخواست، همانکه دوستش داشتی… لایق پرواز بودی که زمین برای تو، برای بزرگی تو جایی نداشت… تو مجنون بودی و جانانه به معشوق خود رسیدی.
آنجا که حرف از حرفهای آخر شد، حرف از وصیت و لبخند زدی… و بعدها فهمیدم که لبخند تو به شهادت؛ خط آخر وصیتت بود که به آن عمل کردی و دلت را به خدا سپردی… بهراستی که در بازی عشق، تو بر سر جان، جانانه بُردی…!