به گزارش اصفهان زیبا؛ آخرین روزهای آبان نودوپنج بود؛ روزی که آخرین گزارش خبری همسرش، محسن خزایی، از سوریه پخش شد؛ همان روزی که گزارشش را ندید؛ اما زیرنویس خبر شهادتش دقایقی بعد در قاب چشمانش نشست؛ همان روزی که وقتی خبر شهادتش را شنید، باور نکرد.
باور نکرد تا وقتی که شمارهاش را گرفت؛ اما ارتباطشان مثل همیشه وصل نشد و محسن مثل همیشه روی خطش نیامد… . همان روزی که بالاخره پاهایش سست شد؛ اما مقاوم ایستاد و قد خم نکرد. مریم رخشانی، همسر خبرنگار شهید محسن خزایی، حالا بیش از هشت سال است که محکم و استوار در مسیری که همسرش فدای آن شد، ایستاده و ذرهای در انتخاب همسرش، شکوتردید نکرده، حتی این روزها که خبر تلخ سقوط سوریه و قضاوتهای نابجای برخی افراد در صدر اخبار است. بیستوپنجم آذر، سالروز تکریم همسران شهدا، بهانهای برای انتشار این گفتوگوست.
چرا سوریه؟
آقا محسن بعد از اینکه مأموریتش در فولادمبارکه تمام شد، حدودا یک ماهی بیکار بود. منتظر بود تصمیمی برایش گرفته شود. تا اینکه یک روز آمد و به من گفت که خیلی دلتنگ حرم حضرتزینب(س) است و میخواهد برود سوریه، زیارت! خیلی خوشحال شدم و نخواستم با حرفهایم مانع رفتنش شوم که مثلا ما اینجا تنهاییم، بچهها مدرسه دارند و نرو. نه! اتفاقا استقبال هم کردم و گفتم شاید برود حالوهوایی عوض کند و برگردد.
خب تا اینجا که یک سفر معمولی است؛ مثل خیلی از سفرهای دیگر. چطور میشود که کوچ میکنند برای کار و زندگی به سوریه؟
بعد از اینکه از آن سفر برگشت، گفت: «میخواهم برای کار بروم سوریه. بروم کمک آقای حسینی، مسئول دفتر نهاد رهبری در سوریه.» گفت: «آنجا بیش از حد کمبود کار فرهنگی دارند. باید برویم و فعالیت کنیم.»
پس تصمیمش را برای رفتن گرفته بود. واکنش شما…؟!
استقبال کردم و گفتم: «چی بهتر از این. هم آنجا فعالیت میکنی و هم کنار حرم حضرتزینب(س) هستی و بهنوعی میتوانی خادم حرم خانم باشی. شاید توفیقی برای ما هم بشود، زودبهزود بیاییم زیارت.»
فضای کاریشان در سوریه به چه شکل بود؟
شروع کارش با مسئولیت امور اداری و مسئول امور فرهنگی دفتر نهاد رهبری در سوریه بود. در کنار آن، کارهای خبری هم انجام میداد؛ حتی دفتر شبکه خبر زد. با صداوسیمای سوریه هم همکاری داشت.
بهطوریکه کار خبری و برنامهها و گزارشهای تولیدیاش را از طریق همان صداوسیمای سوریه انجام میداد؛ ارتباطهای زندهای که برقرار کرده و تصاویری که ارسال میکرد. کمکم هم شد؛ خبرنگار واحد مرکزی خبر در سوریه.
اقامتشان در خود دمشق بود؟
نه! اقامتشان در زینبیه بود و محل کارشان در دمشق در صداوسیمای سوریه.
آیا شما در سفر سوریه همراهشان بودید؟
ایام نوروز سال 91 بود که با آقا محسن رفتیم سوریه و در زینبیه و خانهای که برایمان اجاره کرده بود، مستقر شدیم. مدت زمانی هم طول کشید تا با منطقه آشنا شدیم.
بیشتر ارتباطمان هم با دفتر نهاد رهبری بود؛ محل کار آقا محسن. خیلی به آنجا نزدیک بودیم و این برای منی که همیشه از همسرم دور بودم، خیلی خوب و بهتر بگویم عالی بود. من هر لحظه امکان دسترسی به آقامحسن را داشتم و این جبران همه این سالها نبودنهایشان بود.
این همراهی شما در سوریه تا آخر ادامه داشت؟
نه، خیلی به جایی نکشید. شاید حدود 10 روز. هفته اولی بود که در سوریه جاگیر شده بودیم. خانه تمیز و وسایلی که برای زندگی برده بودیم، چیدمان شده بود. یکی از همان روزها، آقامحسن قرار بود زودتر بیاید خانه و ناهار را با هم بخوریم؛ چون معمولا صبح زود میرفت و شب میآمد.
ناهار آن روز را آبگوشت سنتی سیستان تدارک دیده بودم؛ کنارش هم نان محلیمان بود. ناهار را دور هم خوردیم، ناهاری که برای آقامحسن خیلی دلچسب بود. بعد از ناهار آقامحسن رفت استراحت کند؛ ولی چیزی طول نکشید که صدای مهیبی بلند شد. بچهها با هیجان خاصی دویدند داخل اتاق و شروع کردند به دادزدن و پدرشان را صدا کردند.
صدا مربوط به انفجاری بود که نزدیک خانه ما رخ داده بود. بچهها از پنجره دیده بودند که از ساختمان مقابل ما فردی قویهیکل با آرپیجی به سمت دفتر نهاد رهبری نشانه گرفته و شلیک کرده بود. آقامحسن خیلی سریع آماده شد تا خودش را به دفتر برساند و سروگوشی آب بدهد.
در همان حین صدای تیراندازیها زیاد و مهیبتر شد. واقعا نمیدانستیم چه اتفاقی افتاده است. آقامحسن به ما گفت: «سریع بروید پایین ساختمان داخل پناهگاه.» چون خانه ما هم دقیقا روبهروی دفتر نهاد رهبری و کاملا در تیررس بود. ازاتفاق پنجره هم زیاد داشت. شدت تیراندازی لحظهبهلحظه بیشتر میشد؛ به صورتی که بهطور کامل تمام برقهای ساختمان قطع شد و تاریکی عجیبی همهجا را فراگرفت.
در حین اینکه آقامحسن آمد از خانه خارج شود، مسئول ساختمان جلوی ایشان را گرفت و گفت: «کجا میری؟ وضعیت بیرون خیلی خطرناکه! اصلا نمیشه در رو باز کرد. بری ممکنه تیر بخوری.» خیلی هیجانزده گفت: «نه، من باید برم. دفتر نهاد در خطره و حاجآقا حسینی آنجا تنهاست.» خلاصه هر کاری کرد، نتوانست مانعش شود.
آقامحسن رفت، شما با چه وضعیتی آنجا ماندید؟
ما در زیرزمین خانه ماندیم. شرایط خیلی سخت و سنگین شد. مرتب صدای تیراندازی بیشتر میشد. انگار خمپاره میزدند. صداهای مهیبی به گوش میرسید؛ طوری که زمین میلرزید. بچهها هم هیجانزده و وحشتزده بودند.
دلداریشان میدادم و میگفتم: «نگران نباشید. چیزی نیست. زود تمام میشه.» دوباره آقامحسن برگشت و از ما خواست همراهش برویم خانه یکی از همکارانش که امنتر بود.
گفت: «اونجا تلفن هست و من راحتتر میتونم با شما ارتباط بگیرم و دسترسی بهتون داشته باشم؛ ضمن اینکه اینجا اصلا امن نیست.» به هرصورتی که بود، رفتیم خانه همکارشان؛ ولی من هنوز هاجوواج بودم که چرا یکدفعه همه چیز خراب شد. چه اتفاقی افتاد. بیشتر هم نگران آقامحسن بودم.
و این نگرانی تا کی ادامه داشت؟
ما همچنان در خانه همکار آقامحسن بودیم که تماس گرفتند و گفتند آماده باشید هرزمان که آتشبس شد، باید منطقه را ترک کنید. مثل اینکه دستور سفیر بود. گفتند همه مدارک و وسایلتان را هم جمع کنید و با خودتان ببرید. به اجبار دوباره خودمان را به خانهمان رساندیم. برق نبود، آسانسور قطع بود.
توی همان تاریکی و به هر سختی بود، خودمان را از پلهها رساندیم بالا. تاریکی مطلق همهجا را گرفته بود. اجازه روشنکردن چراغقوه گوشیهایمان را هم نداشتیم. خمیده و دولادولا، وسایلمان را جمع کردیم. تأکید کرده بودند جلوی پنجرهها هم نروید. کارمان که تمام شد، رفتیم انتهای خانه و توی تاریکیها منتظر ماندیم تا بیایند دنبالمان. هنوز صدای شلیکها به گوش میرسید.
درگیریها هنوز آرام نشده بود. گفتند باید منتظر بمانید که صبح شود و ماشینها بیایند دنبالتان. قرار بود ما را بهسمت فرودگاه انتقال بدهند. آن شب را با هر انتظار و استرس و نگرانی بود، گذراندیم.
صحنهای به یادتان مانده از آن اوضاع که خیلی آزارتان دهد؟
ما متأسفانه در همان روزهای اول حضورمان، گرفتار اولینحمله شهری داعش شده بودیم. لحظه آخر که قرار بود برویم پایین و سوار ماشینها بشویم، رفتم دم پنجره. نگاه کردم ببینم چه خبر است. صحنه خیلی عجیبی بود. ازیکطرف دود بلند میشد، ازیکطرف شعله آتش. زمین پوشیده شده بود از پوکههای فشنگ.
مثل برگهای پاییزی که روی زمین میریزد، تا چشم کار میکرد پوکههای فشنگ روی زمین ریخته بود. اصلا کف زمین دیده نمیشد. از هر گوشهای یکی در حال دویدن بود؛ یکی بچهبهبغل، یکی پابرهنه، یکی بقچهای زیر بغلش گرفته بود. با یادآوری این صحنهها هنوز بدنم میلرزد.
آقای خزایی ماند سوریه و شما رفتید!
آقا محسن ماند؛ ولی کیس کامپیوترش را داد به من و گفت: «هرطور هست با خودتان ببریدش، اطلاعات مهمی داخل آن است.» ما هم با چند ون که برای انتقال خانوادههای مسئولان آماده بود، رفتیم فرودگاه. صحنه عجیبی بود. همه مردم هجوم آورده بودند تا با پروازی از سوریه خارج شوند. فشار و همهمه زیاد بود.
از طرف دیگر بهخاطر ناامنی، باید صبر میکردند تا هوا تاریک شود و بعد هواپیما پرواز کند. خلاصه پرواز عجیبغریبی را ما آن موقع تجربه کردیم و خیلی تلخ با سوریه و حضرتزینب(س) خداحافظی کردیم.
آقای خزایی درمجموع چقدر سوریه بودند؟
تقریبا پنج سالونیم.
ارتباطتان آن روزها به چه صورت بود؟
بیشتر از طریق تلفن. حداقل روزی، یکیدو بار به هم زنگ میزدیم؛ گاهی هم از طریق شبکههای مجازی. اوایل وایبر بود؛ بعد شد واتسآپ و سپس تلگرام. آمدنشان به ایران هم سالی یکیدوبار بیشتر نبود؛ آنهم برای مدت خیلی کوتاه. خیلی میماند یک هفته تا 10 روز بود. آنقدر به آن فضا وابسته شده بود که میگفت: «دوری از آنجا برایم خیلی سخت است.» میگفت: «دلتنگ حرم حضرت زینبم و دوست دارم زودتر برگردم.»
میگفت: «اگر شما نبودید، هیچوقت از آنجا دل نمیکندم.» چند سالی که از رفتنش به سوریه گذشته بود، خانواده، فامیل، خواهر و برادرهایشان مرتب میگفتند: «برگرد دیگه. تو زیاد بودی. فعالیت زیاد کردی. اگر بنا بهحسب وظیفه است، وظیفهات را انجام دادی. برگرد و کنار زن و بچههات باش.»
آقا محسن اما میگفت: «نه! ما زندگیمان، مال خودمان نیست؛ مال جهان اسلام است.» حتی میگفت: «اگر من را بهزور برگردانند، مرخصی بدون حقوق میگیرم، میمانم، اسلحه برمیدارم و کنار رزمندهها میجنگم.»
آخرینبار کی آقامحسن را دیدید؟
سال 95 بود؛ به اتفاق زینب دوتایی رفتم سوریه. پسرها درس داشتند. حدود 45 روز سفرمان طول کشید. قرار بود آقامحسن هم با ما برگردد ایران؛ اما به خاطر شرایط کاریاش نتوانست. گفت: «شما بروید؛ من خودم میآیم.» اما نیامد. نمیدانم چه اتفاقی افتاده بود. خودش میگفت: «درگیریهایی پیشآمده که باید بمانم و تصویربرداری کنم.»
بالاخره آمدند ایران؟
فکر میکنم توی ماه رمضان بود که آمد؛ نزدیک ایام شب قدر. طبق معمول با خودش یکسری بیرقهایی از حرمها برای زیارت مردم آورده بود. میرفت توی مجالس و دررابطهبا جنگ سوریه صحبت میکرد؛ نوحهخوانی میکرد و بیرقها را هم برای تبرک در اختیار مردم میگذاشت.
این دفعه اما حالوهوایش خیلی عجیب بود. اصلا آرام و قرار نداشت. انگار توی این دنیا نبود. بهتر میگویم آن محسن همیشگی نبود. مرتب اینپا و آنپا میکرد که زودتر برگردد سوریه. به یک هفته نکشید که برگشت. موقع رفتن به من گفت: «برای کاری باید بروم تهران. سر نمازهایت دعا کن اتفاقی که دلم میخواهد بیفتد، بیفتد.»
شما از آن اتفاق خبر داشتید؟
بله، قرار بود مسئولیت واحد مرکزی خبر را به او بدهند. خودش خیلی دوست داشت این اتفاق بیفتد. میگفت دعا کن من بتوانم بروم خطمقدم و توی حلب گزارش تهیه کنم که خداراشکر دعاها مستجاب شد. شد خبرنگار واحد مرکزی خبر.
چقدر قبل از شهادتشان این اتفاق افتاد؟
تقریبا یک ماه قبل از شهادتش بود که خبرنگار واحد مرکزی خبر در سوریه شد. در آن ایام بهخاطر فعالیتها و مشغله زیادش، تماسهایمان کمتر شده بود و سعی میکرد بیشتر به کارهایش رسیدگی کند؛ هروقت هم برایش مقدور بود، ساعت پخش گزارشها و ارتباطهای زندهاش را به من اطلاع میداد؛ مثلا میگفت فلان ساعت بنشین پای تلویزیون و گزارش من را ببین؛ حتی از من میخواست نظرم را درباره برنامهها و گزارشهایش بگویم. دوست داشت نقدش کنیم. میگفت این کار باعث میشود خروجی کارش بهتر شود.
اینکه آقا محسن پایش به خطمقدم باز شده بود، شما را نگرانتر نکرده بود؟
همان روزهای آخر، یک جمعهای بود که آقا محسن طرفهای ظهر با من تماس گرفت و البته تماس بهسختی برقرار شد. چندباری قطع شد تا بالاخره روی خط آمد. خیلی باانرژی شروع به صحبت کرد. صدای توپ و تانک و گلوله هم به گوش میرسید. هاجوواج مانده بودم که چطور توی این اوضاع جنگ، با این انرژی صحبت میکند.
از طرف دیگر با شنیدن صدای انفجارها، اضطراب و نگرانی عجیبی به دلم افتاد. نگرانیام را که بروز دادم، گفت: «نگاه کن شکوه و عظمت و اقتدار این مدافعان و رزمندگان رو. ببین که چهجور با رشادت مبارزه میکنند. دعا کن که موفق و پیروز شوند.» گفت: «من توی خطمقدم هستم، توی حلب.» گفتم که مراقب خودت باش. خندید و گفت: «بادمجون بم آفت نداره.»
مجدد از من طلب دعا و عافیت برای رزمندگان کرد و گفت: «دعا کن این بچهها به پیروزی دست پیدا کنند و با ظهور امامزمان(عج) در امنیت و آرامش کامل به خانههایشان برگردند.»
از خبر شهادتشان بگویید که به شما رسید
بیستودوم آبان 95 بود. مدتی بود که احساس میکردم آقا محسن قرار است برگردد. حس عجیبی داشتم؛ برهمیناساس و فکر و خیالی که داشتم، آن روز شروع کردم به مرتبکردن خانه و آمادهکردن شرایط. از طرف دیگر، قرار بود گزارششان هم آن روز از تلویزیون پخش شود.
از قبل اطلاع داده بودند که حواسمان باشد. طبق معمول آماده شدیم و رفتم جلوی تلویزیون. البته هنوز نیمساعت مانده بود به ساعت پخش گزارش. در همین حین، زینب شروع کرد به بیقراری و بهانهگرفتن و اینکه میخواست برنامه کودک ببیند. نگاه کردم به ساعت؛ دیدم زمان داریم تا پخش گزارش. همین شد که زدم روی کانال برنامه کودک تا زینب آرام شود.
نمیدانم اما بعدش چه شد. یک لحظه احساس کردم که انگار در فضا معلقم. متوجه هیچ چیز از دور و اطرافم نبود. تا به خودم آمدم، دیدم زمان پخش گذشته و من نتوانستم گزارش را ببینم. خیلی از این اتفاق ناراحت شدم؛ اما خب کاری نمیتوانستم بکنم. ذهنم اما عجیب درگیر شده بود.
اتفاقا آن روز به خاطر کسالتی که داشتم، نوبت دکتر گرفته و به خواهرم سپرده بودم بیاید پیش زینب تا من به کارم برسم. توی مطب دکتر بودم که متوجه تماسهای مکرر یکی از دوستان قدیمیام شدم. پشت سر هم تماس میگرفت و من نمیتوانستم پاسخگوی او باشم؛ اما او ولکن ماجرا نبود.
نگران شدم که این همه تماس برای چه موضوعی میتواند باشد و آیا چه اتفاقی افتاده که تماسها پشت سر هم ادامه دارد؟ رد تماس داده و پیام دادم که بعدا با شما تماس میگیرم. دیدم دوباره زنگ زد و همچنان سمج. مجبور شدم از اتاق دکتر بزنم بیرون. زنگش زدم.
با هیجان و ناراحت پرسید: «کجایی؟ تلویزیون روشن است؟» گفتم: «نه، من خانه نیستم. چطور؟» گفت: «خبر داری چه اتفاقی افتاده؟» گفتم: «نه! چه اتفاقی؟»
گفت: «تلویزیون زیرنویس کرده که خبرنگار واحد مرکزی خبر، محسن خزایی به شهادت رسید.» شنیدن این خبر برایم عجیب بود. اصلا باور نکردم. خندهام گرفت.
گفتم: «شوخی میکنی.» گفت: «نه به خدا! داره تصاویرشون پخش میشه. مرتب هم زیرنویس میشه.»
گفتم: «بابا من دیشب با آقامحسن صحبت کردم. حالش خوب بود. حتما اشتباهی شده.» با خودم کلنجار میرفتم که این خبر را جدی نگیرم؛ اما نمیدانم چه شد که یکهو لرزه به تنم افتاد. یک ندایی مرتب توی مغزم تکرار میشد که اگر این اتفاق افتاده باشه، من باید چهکار کنم؟ حیران و سرگردان بودم. بهسرعت با اولینتاکسی توی خیابان خودم را به خانه رساندم.
بدو بدو رفتم بالا و در را باز کردم. دیدم که خواهرم بهتزده جلوی تلویزیون ایستاده و دارد اشک میریزد. یکآن چشمم به تلویزیون افتاد و تصاویر آقامحسن و زیرنویسی که خبر از شهادت میداد. با این حال باز هم نخواستم بپذیرم. سریع شروع کردم به گرفتن شماره تلفن آقامحسن. هرچه زنگ زدم، خط وصل نمیشد و بوق مشغولی میخورد یا عربی صحبت میکرد.
انگار یک سطل آب سرد ریختند روی سرم. از آنجا دیگه پاهایم سست شد و به یقین رسیدم که همسرم به شهادت رسیده است. همینطور که بیتاب بودم، به خودم نهیب زدم که گریهوزاری بس است. شهادت آرزوی آقامحسن بود و برای رسیدن به آن، همیشه تلاش میکرد. او از عمق وجودش دنبال شهادت بود. سعی کردم بر احوالم مسلط باشم و خودم را جمعوجور کنم.
اولیندیدار بعد از شهادت آقا محسن، کی و کجا بود؟
یک روز بعد از شهادت در معراج شهدای تهران.
و روایت آخر روایت شما از روز وداع…
وقتی رسیدیم معراج، هنوز پیکر آقا محسن را نیاورده بودند. حالوهوای عجیبی بود. به زینب از قبل گفته بودیم میخواهیم برویم پیش بابا. برای همین تا رسیدیم آنجا، مرتب دنبال پدرش میگشت. همینطور یکریز بابا، بابا میکرد. یکدری بود توی معراج که نمایی از در خانه حضرتزهرا(س) بود.
برای اینکه حواس زینب را پرت کنم، گفتم: «بابا قراره از این در بیاد.» دوید سمت در و شروع کرد به هلدادن در و صداکردن بابایش. در همین حین، تابوت آقامحسن با نوحهخوانی وارد معراج شد. تابوت را گذاشتند کنار ما. روی صورتشان را باز کردند. من پایین پایشان نشسته بودم.
نمیدانستم چطور به استقبال همسرم بروم. سرم را گذاشتم روی تابوت و شروعکردم به قربانصدقهرفتن و تبریک شهادتش. گفتم: «خداراشکر که به خواسته قلبیات رسیدی.» یک لحظه به خودم آمدم و گفتم: «بلند شو برو جلوتر ببینش. فرصت را از دست نده.»
رفتم بالای سرش و خودم را بین جمعیت جا دادم کنارش. چهره سرد و بیروحش در قاب چشمانم جا گرفت. آرامآرام، خوابیده بود و ظاهرش مثل قبل همانطور آراسته و مرتب بود؛ فقط یک زخم کوچک کنار ابرویش بود. البته سرش هم ترکشخورده بود که من خبر نداشتم.
خم شدم روی صورتش و با او خداحافظی کردم. سعی کردم بر خودم مسلط باشم. گفتم: «اینجا جای گریه و بیتابی نیست.» بچهها اما خیلی بیتابی و بیقراری میکردند. سعی کردم آنها را دلداری بدهم.
به زینب گفتم: «بابا رفته پیش خدا و از اون بالا ما رو میبینه. بابا نمیتونه بیاد پیش ما؛ ولی ما یه روزی میریم پیش او.» گهگاهی بعد از آن روز میدیدم کنج اتاق گوشی را برمیدارد و تصاویر معراج شهدا را نگاه میکند و با خودش حرف میزند و بیقراری میکند: «بابایی کجایی؟ چرا نمیای؟ بابایی دوستت دارم؛ دلم برات تنگ شده.»