به گزارش اصفهان زیبا؛ ۴۵ سال از روزی که سه طلبه مدرسه صدر خواجو شال و کلاه کردند به سمت قم، میگذرد: راوی، آسد علی هاشمی کلهای (بدون تشدید بخوانید) از کله مسیح که امروز به رحمت خدا رفته است و محمدباقر کرمانی؛ سه طلبهای که هر کدام توشهای ویژه به همراه داشتند: دو پارچه مشکی و یک پارچه سفید؛ هرکدام هفت متر.
در کنارش، نفری یک دست لباس رسمی طلبگی توی ساک گذاشتند و راهی خیابان مسجد سید شدند.
گاراژ را پیدا کردند و نشستند توی اتوبوسهای شمسالعماره. صبح بود. تا اتوبوس لک و لک کند و پیچ و خم جاده قدیم را گز کند، ظهر رسیدند قم.
در خاطر راوی نمانده که نماز را کجا خواندند یا ناهار را کجا خوردند. در ذهنش اصل ماجرا ثبت شده.
نویسنده اینجا میتواند تخیل را وارد ماجرا کند و سه طلبه را بفرستد حرم خواهر امام رضا برای نماز ظهر و عصر و ناهار را توی کبابی مشهور نزدیک حرم مهمانشان کند. خواننده هم میتواند اینها را تخیل کند.
به جز اینها راوی از یاد برده که عبا و قبای طلبگی را کجا تن کردهاند و سرِ باز راهی نشانی مقصد شدهاند. نویسنده این قسمت را هم گوشهای از حرم تصور میکند.
بعد از اینها، سه طلبه خود را رساندند به خیابان ساحلی و سراغ خانه شیخ محمد یزدی را گرفتند. خانهای که مدتی میزبان شخص اول انقلاب بود.
همان خانهای که آقا روحالله به پشتبامش میرفت و سیل جمعیت توی کوچه سربههوا میشدند تا چهره ماهش را ببینند و او نیز دقایقی برایشان دستی تکان دهد و شاید کلامی جاری و دلشان را آرام کند و برگردد داخل.
خانهای که برای مدتی کوتاه محل زندگی و مراجعاتش بود.
سه طلبه جوان خانه را پیدا کردند و از اهالی سراغ آقا روحالله را گرفتند. این جواب را شنیدند که ایشان در خانه حضور ندارد و به مدرسه فیضیه رفته.
آن سه نفر هم رفتند چرخی در شهر زدند و بعد از اینکه مطمئن شدند برنامه مدرسه تمام شده، باز راه خانه خیابان ساحلی را گرفتند و بعد هم سراغ آقا روحالله را. این بار جواب شنیدند که ایشان به این خانه بازنگشته و میتوانید او را در منزل آقای اشراقی، دامادش، پیدا کنید.
نشانی را هم دادند: خیابان دور شهر، روبهروی کوچه صدوق؛ محلهای که نویسنده تا پنجسالگیاش ساکن آنجا بود. سه مرد طلبه سرانجام آقا روحالله را آنجا یافتند.
آن سه دلیل آمدنشان را به نگهبانان گفتند. مراتب خدمت آقا روحالله اعلام و اجازه ورود صادر شد. وارد خانه شدند. راهرویی در ورودی منزل بود که اصل واقعه همان جا رخ داد.
آن سه همان جا منتظر ماندند تا امام آمد. بهنوبت دو پارچه مشکی و یک پارچه سفید هفت متری را که قبلتر از آن جایی با کمک هم پیچیده و آماده کرده بودند، تقدیم آقا روحالله کردند و او نیز یکی یکی روی سرشان گذاشت؛ روی پا، بدون هیچ مراسمی، بدون هیچ عکس و نقلی، در بازه احتمالی پنج دقیقهای.
رسم دنیای طلبهها این است که یکی از علما و بزرگان زمانه عمامه سرشان بگذارند و عبا روی دوششان بیندازند و از آن لحظه به بعد رسما طلبه شوند؛ اما آن زمان هنوز رسم نشده نبود طلبهها به دست مبارک آقا روحالله معمم شوند.
آن سه مرد یک روز گرم تابستانی توی راهروی خانهای در یکی از محلههای قم که بعدها شد دفتر حج و زیارت، به دست نفر اول انقلاب آخوند شدند.
راوی میگوید آقا روحالله تنها دو کلمه به او گفت که آن دو کلمه را هم سه بار تکرار کرد: تقوا، درس؛ تقوا، درس؛ تقوا، درس. بعد هم آن راهروی نورگرفته را ترک کرد.راوی این ماجرا، بابای نویسنده است.