به گزارش اصفهان زیبا؛ همزمان با جنگ دوازدهروزه و ثبت صحنههای دلخراش از تجاوزی دیگر در تاریخ ایران عزیز، ذهنهای جستوجوگر در پی کشف ریشهها و زمینههای بروز این جنگ بودند.
از محتواهای تبادل شده در فضای مجازی میتوان به این موضوع پی برد که مردم پیگیر فهم ریشههای دشمنی بین ایران و رژیم صهیونیستی هستند و باید پاسخی متقن و مستدل دریافت کنند.
در این راستا، هر رسانهای بنا به اهداف و خطمشی خود، روایتی را در اختیار ذهنهای پرسشگر قرار میدهد؛ اما بهراستی حقیقت ماجرا چیست؟ ماهیت اصلی این دشمنی از کجا نشئت میگیرد؟ آیا تقابل بین ایران و رژیم صهیونیستی، تقابلی ایدئولوژیک است؟ خصومت ایران و رژیم صهیونیستی ریشه در آموزههای یهودیت دارد یا مبانی صهیونیسم؟ ماهیت اسرائیل چگونه است که نمیتوان وجود آن را در منطقه خاورمیانه پذیرفت؟
مقاومت؛ نه یک انتخاب بلکه ضرورت است
روایتهای گوناگونی درباره جنگ میان ایران، اسرائیل و آمریکا وجود دارد. یک روایت این است که جامعهای به نام «جامعه جهانی» وجود دارد که نظمی خاص را در سراسر جهان برقرار کرده است. در این نگاه، ایران بازیگری ماجراجو معرفی میشود که همواره این نظم را به چالش میکشد و به دلیل ایدئولوژی تهاجمی خود، تنشهایی را در خاورمیانه ایجاد میکند.
از این منظر، این کشورِ بهاصطلاح «چموش» باید کنترل و در صورت لزوم، با اقدام نظامی مهار شود؛ در داخل ایران نیز، این روایت غربی اغلب توسط روشنفکران چنین تعبیر میشود که جمهوری اسلامی نظامی ایدئولوژیک بوده و در پی ماجراجوییهای منطقهای و جهانی است و همین امر مانع توسعه و رفاه کشور در چهارچوب هنجارهای بینالمللی میشود.
روایت دیگری نیز وجود دارد که معمولا در پادکستها، یوتیوب و رسانههای فارسیزبان مطرح میشود: جنگ مقدس بر سر سرزمینی که ادیان اسلام، مسیحیت و یهودیت قرنها بر سر آن نزاع داشتهاند.
این دو روایت در کنار یکدیگر، تصویر کلی از جنگ ایران و اسرائیل را شکل میدهند؛حتی بسیاری از هواداران جمهوری اسلامی و انقلاب نیز این جنگ را نبرد مذهبی میان اسلام و یهودیت میدانند؛ اما با نگاهی فراتر از روایتهای رایج میتوان روایتی متفاوت ارائه داد که شاید پاسخگوی بسیاری از پرسشهای بیپاسخ باشد. انسانهای آزاداندیش همواره میکوشند روایتهای مختلف را بشنوند و آن را که منطقیتر مینماید، بپذیرند.
کشف قاره آمریکا و تشدید روند استعمار
یکی از نقاط عطف تاریخ استعمار، سفر اکتشافی کریستف کلمب در ۱۴۹۲ میلادی بود. این دریانورد اسپانیایی با هدف یافتن مسیر جدیدی به شرق از طریق حرکت به سمت غرب، به سرزمینهای ناشناختهای رسید که امروزه بهعنوان قاره آمریکا شناخته میشود. این کشف تصادفی که منجر به شناسایی منابع عظیم طلا، نقره، محصولات کشاورزی و سایر ذخایر طبیعی شد، به عاملی برای تشدید و تسریع روند استعمار مبدل شد. اسپانیاییها بخشهای وسیعی از نیمکره غربی آمریکا را از شمال تا جنوب به تصرف خود درآوردند و منابع این سرزمینها را به اروپا منتقل کردند. همزمان، پرتغالیها بر قسمت شرقی آمریکای جنوبی مسلط شدند. این روند استعماری نتایج متفاوتی برای طرفین در پی داشت.
پیامدهای دوگانه استعمار
برای قدرتهای استعمارگر اروپایی، این فرایند به معنای دستیابی به ثروتی افسانهای و گسترش قلمرو بود؛ اما برای ساکنان بومی مناطق تحتاستعمار، فاجعهای تمامعیار بهشمار میرفت؛ نسلکشی و کشتار میلیونها نفر از بومیان، غارت سیستماتیک منابع طبیعی و ثروتهای ملی، نابودی تمدنها، زبانها و فرهنگهای کهن بومی و محو کامل برخی جوامع از صحنه تاریخ.
در ادامه این روند، سایر قدرتهای اروپایی ازجمله هلند، بلژیک، فرانسه و سرانجام انگلیس که به عنوان برجستهترین قدرت استعماری تاریخ شناخته میشود، به این عرصه وارد شدند.
این رقابت استعماری چنان گسترده شد که تا پایان قرن نوزدهم میلادی، تقریبا هیچ منطقهای در جهان از چنگال استعمارگران اروپایی در امان نماند. دلایل گرایش کشورهای اروپایی به استعمارگری شامل انگیزههای اقتصادی و نیاز به منابع جدید، نیروی کار ارزان و بازارهای مصرف، عوامل سیاسی و رقابت بین قدرتهای اروپایی برای کسب برتری جهانی و توجیههای ایدئولوژیک و ادعای رسالت تمدن سازی و برتری نژادی بود.
به این ترتیب مستعمرات نقش حیاتی در تقویت اقتصاد کشورهای استعمارگر ایفا میکردند. مواد خام استخراج شده از مناطق تحتسلطه به مراکز استعماری منتقل میشد، در آنجا به محصولات با ارزش افزوده تبدیل و سپس مجدد به همان مستعمرات فروخته میشد.
این چرخه، بازارهای انبوهی را در اختیار استعمارگران قرار میداد و به رشد تولیدات صنعتی آنها کمک شایانی میکرد؛ موقعیتهای استراتژیک سرزمینهای تحت استعمار نیز، امکان گسترش امپراتوریهای اروپایی را فراهم میآورد. این رقابت استعماری به گونهای پیش رفت که کشورهای اروپایی برای حفظ جایگاه خود ناگزیر از پیوستن به این مسابقه شدند. این چرخه، دامنه و سرعت استعمارگری را به شکل تصاعدی افزایش داد.
پشتوانه مردمی استعمار!
استعمار صرفا اقدام حکومتها نبود؛ بلکه نیازمند همراهی بخش چشمگیری از مردم کشورهای استعمارگر بود. سربازان ارتش از میان همین مردم انتخاب شده، بردهها توسط آنها خریداری میشدند و برخی اشکال استعمار مستلزم ایجاد «ملتهای جعلی» توسط استعمارگران بود. اینجاست که ریشههای فرهنگی و فلسفی استعمار اهمیت مییابد. در اندیشه اروپایی، این باور نهادینه شده بود که تمدن اروپایی نقطه اوج پیشرفت بشری است. سایر جوامع غیرغربی، اعم از شرقیها، بومیان آمریکا یا استرالیا، بهعنوان مردمی بیهویت، تنبل و ناتوان از پیشرفت تصویر میشدند. این دیدگاه در آثار فیلسوفان، ادیبان، شاعران و سیاستمداران اروپایی به وضوح قابلمشاهده بود.
انیمیشنها و تولیدات فرهنگی غربی، ساکنان مستعمرات را بهصورت انسانهای نیمه عریان با نیزههایی ابتدایی به تصویر میکشیدند که فاقد اندیشه و قابلیت پیشرفت بودند. این تصویرسازی باعث میشد استعمارگران با وجدانی آسوده به غارت منابع این جوامع بپردازند؛ مثلا زمانی که دکتر مصدق نفت ایران را ملی کرد، مطبوعات انگلیسی این اقدام را اینگونه توجیه میکردند که این منابع درواقع متعلق به آنهاست؛ چراکه ایرانیان فاقد توانایی بهرهبرداری از آن هستند.
آنها ادعا میکردند که اگر ایرانیان حتی هزار سال بر این منابع نظارت داشته باشند، قادر به استفاده صحیح از آن نخواهند بود. واژه «استعمار» که به معنای عمران و آبادانی است، نشانگر این ادعای استعمارگران بود که آنها در حال تمدنسازی و پیشبرد توسعه در مناطق تحتسلطه بوده و برخلاف حملههای تاریخی مانند حمله مغول که درنهایت به جذب مهاجمان در فرهنگ محلی منجر شد، آنها بهدنبال هضم کامل هویت مستعمرات در ساختار خود بودند.
دانش شرقشناسی نیز با همین نگرش شکل گرفت و حتی امروزه، برخی دیدگاههای جامعهشناختی در خود ایران، عوامل توسعهنیافتگی را در بافت فرهنگی، باورهای دینی و حتی ساختارهای ژنتیکی جستوجو میکنند.
ظهور استعمار نو
در ادامه این روند، بریتانیا بهعنوان بزرگترین قدرت استعماری تاریخ، شکل جدیدی از سلطه به نام «استعمار مهاجرنشین» (Settler Colonialism) را ابداع کرد که ماهیتا متفاوت از اشکال پیشین استعمار بود. ترجمه مصطلح «Settler Colonialism» به «شهرکنشینی» نادرست است.
این مفهوم بهتر است به «وطنگزینی» یا «استیطان» (مطابق ترجمه عربی) برگردانده شود. استعمارگر وطنگزین کسی است که به سرزمینی مهاجرت کرده و آنجا را بهعنوان وطن جدید خود تصرف میکند. یک نمونه موفق این استعمار، آمریکا، کانادا و استرالیا و نمونه ناتمام آن الجزایر و آفریقای جنوبی بود.
این استعمار جدید در مقایسه با استعمار سنتی مثل استعمار در جزیره هرمز، نیازمند استقرار نیروی نظامی در قلعهها، تجدید قوا و منابع از خارج بود و همواره نیز خطر شورش بومیان وجود داشت؛ اما در استعمار وطنگزین مهاجران نسل به نسل در سرزمین جدید ساکن میشوند و لذا هزینههای نظامی کمتر است؛ علاوهبراین، هدف نهایی حذف کامل بومیان یا تحت کنترل درآوردن آنهاست.
مهاجران نیز غالبا افراد عادی نبودند؛ برخی جنایتکاران و زندانیان بودند، برخی از فرقههای مذهبی افراطی (مثل پیوریتنها) و برخی حاضر به ترک همه داراییها و شروع زندگی از صفر بودند.
مکانیسم پیشروی در این استعمار جدید هم مهم بود؛ ایجاد شهرکهای کوچک در مناطق بومینشین، اتصال تدریجی این شهرکها به هم، پسزدن بومیان به مناطق دیگر (از طریق آوارهسازی یا کشتار) و تکرار این روند در چند نسل تا حذف کامل بومیان. مثلا در اشغال فلسطین سالهای ۱۹۱۷تا۱۹۱۸ مصادف با آغاز مهاجرت صهیونیستها تحت حمایت انگلیس بود.
در ۱۹۴۸، تأسیس دولت اسرائیل با مساحتی کمتر از ۵درصد خاک فلسطین کلید خورد و در ۱۹۶۷ گسترش قلمرو در جنگ ششروزه اتفاق افتاد. پس از جنگ ششروزه در ۱۹۶۷، گسترش مناطق تحت کنترل صهیونیستها به شکل تصاعدی افزایش یافته است.
این روند گسترش به بهترین وجه با تشبیه به «غده سرطانی» قابل توصیف است. همانگونه که سلولهای سرطانی از چند نقطه کوچک شروع به فعالیت کرده و بهتدریج بافتهای سالم را احاطه میکنند و درنهایت تمام آن بخش را تحت سلطه خود درمیآورند، گسترش صهیونیستها در فلسطین نیز چنین بود.
وضعیت جهان در آستانه قرن بیستم
در ابتدای قرن بیستم، نقشه جهان نشان میداد که تقریبا تمامی مناطق جهان تحت استعمار چند قدرت محدود قرارگرفتهاند؛ حتی کشورهایی مانند ایران و چین که به ظاهر مستقل بهنظر میرسیدند، وضعیتی بهتر از مستعمرات رسمی نداشتند.
ایران در این دوران همزمان با ازدستدادن نیمی از جمعیت خود در قحطی بزرگ، بخشهای وسیعی از سرزمینش را نیز از دست داده بود. با وقوع جنگ جهانی اول و ایجاد آشفتگی جهانی، قدرتهای استعماری بهدنبال بهرهبرداری از این شرایط برای گسترش منافع خود بودند. در این میان، امپراتوری عثمانی بهعنوان یکی از آخرین قدرتهای مستقل باقی مانده، توجهها را به خود جلب کرده بود؛ زیرا دارای ویژگیهای جذابی برای استعمارگران بود:
۱. ذخایر نفتی تازه کشف شده که جایگزین طلا و نقره بهعنوان پایه انرژی انقلاب صنعتی شده بود؛
۲. موقعیت ژئوپلیتیک بینظیر شامل کنترل تنگههای حیاتی (بوسفر، داردانل) و تسلط بر خلیجفارس و تنگه هرمز، دسترسی به سواحل شرقی و شمالی مدیترانه و نفوذ در شمال آفریقا (مصر، لیبی، تونس، الجزایر و مراکش)
قرارداد سایکس-پیکو (۱۹۱۶). انگلیس و فرانسه در میانه جنگ جهانی اول، این قرارداد محرمانه را امضا کردند که بر اساس آن، مناطق تحت کنترل عثمانی بین دو قدرت تقسیم و نقشه خاورمیانه جدید ترسیم و اساس نظم صدساله آینده منطقه پایهگذاری شد. در این راستا، انگلیسیها با درک دشواری حفظ حضور مستقیم نظامی در منطقه، به دنبال راهحلی ماندگار بودند. آنها با انتخاب فلسطین به دلیل موقعیت استراتژیک در تقاطع سه قاره و اجرای طرح «استعمار وطنگزین»
(Settler Colonialism) و نیز ایجاد «ارتش-ملتی» که بهطور دائم از منافع بریتانیا حفاظت کند، نقشه خود را عملی کردند.
بیانیه بالفور (۱۹۱۷)
این سند تاریخی که قول تشکیل «خانه ملی یهودیان» در فلسطین را میداد، درواقع راهحل انگلیس برای «مشکل یهودیان» اروپا بود که امکان استقرار دائم یک نیروی حافظ منافع غرب را در منطقه فراهم آورده و الگویی از استعمار وطنگزین را در قلب خاورمیانه پیاده میکرد.
بیانیه بالفور، نقطهعطفی در این فرایند بود و زمینهساز مهاجرت سازمانیافته یهودیان به فلسطین تحت قیمومیت بریتانیا شد. در طول 30سال (1948-1918)، ساختارهای سیاسی، اقتصادی و نظامی جامعه یهودی در فلسطین تقویت شد؛ در حالی که از تشکیل هرگونه نهاد خودگردان فلسطینی ممانعت به عمل میآمد.
درحالیکه یهودیان تنها ۶درصد اراضی و ۳۳درصد جمعیت در فلسطین را در اختیار داشتند، طرح تقسیم سازمان ملل در ۱۹۴۷، ۵۵درصد از بهترین زمینها را به آنها اختصاص داد.
این تصمیم ناعادلانه به خشونتهای گسترده انجامید. در ۱۵ می ۱۹۴۸، یک روز پس از خروج نیروهای بریتانیایی، رهبران صهیونیست با اجرای برنامهای نظامی شامل کشتارهای جمعی (مانند فاجعه دیریاسین) و تخریب روستاها، بیش از ۷۵۰هزار فلسطینی را آواره کردند. پس از تأسیس رسمی دولت اسرائیل، روند شهرکسازی در اراضی اشغالی با شتاب ادامه یافت.
این سیاستها دقیقا الگوی کلاسیک استعمار وطنگزین را دنبال میکرد. این روند تا امروز ادامه داشته و موجب شکلگیری یکی از پایدارترین بحرانهای منطقهای در قرن بیستویکم شده است.
مقاومت مردم فلسطین در برابر این سیاستها، اگرچه هزینههای سنگینی دربرداشته، اما نشاندهنده پایداری در برابر پروژهای استعماری بوده که هدف نهایی آن، حذف کامل هویت بومی سرزمین فلسطین است. نکته مهم این است که پس از جنگ جهانی دوم و خروج انگلیسیها از فلسطین در ۱۹۴۸، پرونده اسرائیل به ابرقدرت جدید جهان، یعنی ایالات متحده آمریکا، سپرده شد. از این زمان به بعد، آمریکا نقش انگلیس را به عنوان حامی اصلی سیاسی، اقتصادی و نظامی اسرائیل برعهده گرفت.
تحریف تاریخ
جالب توجه است که در ۱۵۰ سال اخیر، برخی تاریخنگاران غربی و باستانگرایان داخلی تلاش کردهاند روایتی مشابه استعمار وطنگزینی برای مردم ایران بسازند. مهاجرت آریاییها از استپهای روسیه و تصرف فلات ایران، سپس حذف تدریجی ساکنان بومی بدنه اصلی این روایت ساختگی است.
در جنگ دوازدهروزه اخیر نیز بسیاری از همین باستانگرایان در کنار اسرائیل ایستادند و سعی کردند با نگاهی استعماری به سرزمینها و باور به برتری نژادی و قومی به توجیه تصرف سرزمینهای دیگران بپردازند؛ اما در اساطیر ایرانی، ایرانویج به عنوان سرزمین مرکزی جهان توصیف شده است.
داستان تقسیم جهان توسط فریدون به سه پسرش نشاندهنده این مفهوم است: تور (نماد شرق و توران)، سلم (نماد غرب و روم) و ایرج (نماد میانه و ایران).
علاوه بر این، شخصیتهای اساطیری ایران مانند ایرج، سیاوش و کیخسرو تجسم ویژگیهای منحصربهفردی مانند ترکیب حکمت و پهلوانی، جمع عقل و عشق، داشتن توأمان معنویت و مردانگی و برقراری تعادل بین اخلاق و قدرت بودهاند. در واقعیت تاریخی نیز از دوران هخامنشیان تاکنون، ایرانیان همواره نقش نظمدهنده در منطقه خود را داشتهاند.
هخامنشیان با ایجاد نخستین امپراتوری جهانی با نظمی نوین، ساسانیان با شکلگیری مفهوم «ایرانشهر» با هویتی یکپارچه و در دوره اسلامی با درایت وزیران ایرانی در حکومتهای مختلف و تولید فکر و فلسفه و خلق آثار ادبی و عرفانی ماندگار نقشی بیبدیل در ایجاد تمدن و فرهنگ ایفا کردند. ایرانیان با مقاومت در برابر مهاجمان در مواجهه با حملههای ویرانگر مغولان، تاتارها و تیموریان و با تسلط فرهنگی و نفوذ در ساختار این حکومتهای بیگانه، به تدریج آنها را در فرهنگ خود هضم کردند.
این ویژگیهای منحصربهفرد ایرانیان موجب شد تا آنها در برابر نظم استعماری که خود را مرکز جهان میدانست و دیگران را حاشیه میپنداشت و دائم میخواست بر منابع و اذهان مردم سلطه یابد، مقاومت کنند.
آنها با برخورداری از هویتی مستقل و تمدنی کهن، همواره مانعی اساسی در برابر اجرای طرحهای استعماری بودهاند. این ویژگی منحصربهفرد ایران را میتوان در تقابل آن با نظم نوین استعماری به رهبری آمریکا نیز به وضوح مشاهده کرد. آمریکاییها پس از جایگزینی به جای انگلیس به عنوان قدرت مسلط جهانی، به تدریج به این نتیجه رسیدند که نظم سنتی استعماری در خاورمیانه دیگر کارایی لازم را ندارد و باید نقشه جدیدی برای منطقه طراحی شود.
در این طرح نوین، کشورهای منطقه به دو دسته کاملا متمایز تقسیم میشدند: یک سو، کشورهای کوچک و فاقد عمق استراتژیک مانند قطر و امارات که به دلیل جمعیت کم و وابستگی کامل به غرب، نقش بازیگران فرعی را ایفا میکنند و سوی دیگر، کشورهای بزرگ و صاحبتمدن مانند ایران، مصر و عراق که به دلیل برخورداری از تاریخ کهن، جمعیت زیاد و توانایی نفشآفرینی در معادلههای منطقه، تهدیدی جدی برای منافع آمریکا محسوب میشوند.
ضرورت مقاومت
اسناد و مدارک منتشرشده نشان میدهد که استراتژیستهای آمریکایی برای خنثیکردن این تهدید، طرح تجزیه ایران را در دستورکار قرار داده بودند. بر اساس این طرح شوم، خوزستان میبایست از ایران جدا میشد و به همراه مناطق نفتخیز عراق، کشوری جدید به نام عرب شیعه تشکیل میداد؛ آذربایجان در شمالغرب و بلوچستان در جنوبشرق نیز میبایست از بدنه اصلی ایران جدا میشدند؛ مناطق کردنشین ایران، عراق، ترکیه و سوریه میبایست متحد شده و کشوری مستقل به نام کردستان را تشکیل میدادند و در این میان، اسرائیل نقش کلیدی بهعنوان پایگاه نظامی مطمئن آمریکا و ناظر بر اجرای این طرح ایفا میکرد.
این کشور که خود محصول استعمار وطنگزین است، به ابزاری برای فشار بر کشورهای منطقه و تضمین سلطه غرب تبدیل شد؛ بااینحال، انقلاب اسلامی ایران در ۱۳۵۷ نشان داد که میتوان در برابر این طرحهای استعماری ایستادگی کرد. ایران با اتکا به هویت تمدنی خود و مقاومت مردمی، نه تنها اجازه اجرای این نقشهها را نداد، بلکه الگویی مستقل از غرب ارائه کرد که تا امروز ادامه دارد. این مقاومت تاریخی ایران، ریشه در همان ویژگی نظامسازی و تمدنآفرینی دارد که در بخشهای پیشین به آن اشاره شد.
با رویکارآمدن جورج بوش و تیم نئوکان در سال ۲۰۰۰، آمریکا گام بلندی برای تحقق طرح خاورمیانه جدید برداشت. لشکرکشی به افغانستان و عراق نه تنها به بهانه مبارزه با تروریسم، بلکه با هدف نهایی مهار ایران و تغییر معادلههای منطقهای صورت گرفت. در آن مقطع حساس، ایران با تهدیدی وجودی مواجه شد؛ کشوری که از سوی قدرتمندترین نیروی نظامی جهان با بودجههای سرسامآور و ادوات پیشرفته جنگی بهعنوان «محور شرارت» معرفی شده بود و حتی در گفتمان رسمی آمریکا، مقابله با آن به «جنگ صلیبی جدید» تعبیر میشد.
اما پاسخ هوشمندانه ایران به این تهدیدها، شکلدهی تدریجی جبهه مقاومت بود. این استراتژی مبتنی بر تقویت نیروهای بومی در هر منطقه از خاورمیانه طراحی شد تا بدون نیاز به درگیری مستقیم، بتوان در برابر طرحهای آمریکا ایستادگی کرد. حزبالله در لبنان، گروههای مقاومت فلسطینی مانند حماس و جهاد اسلامی، حشد شعبی در عراق و انصارالله در یمن، هریک به حلقهای از این زنجیره مقاومت تبدیل شدند که با حمایتهای تسلیحاتی، آموزشی و سیاسی ایران، توانستند معادلههای منطقهای را دگرگون کنند.
نتایج این استراتژی به تدریج آشکار شد. آمریکا در باتلاق جنگهای عراق و افغانستان گرفتار آمد، طرح خاورمیانه جدید با شکست مواجه شد و اسرائیل به عنوان پایگاه اصلی آمریکا در منطقه، روزبهروز بیشتر در محاصره نیروهای مقاومت قرار گرفت. این روند نشان داد که وحدت جبهه مقاومت نه یک شعار، بلکه ضرورتی استراتژیک برای امنیت ملی ایران محسوب میشود. هرگونه تضعیف در حلقههای این زنجیره، به معنای بازشدن راه برای پیشروی دشمن به سوی مرزهای ایران خواهد بود.
چکیده تمام این مباحث به یک حقیقت بنیادین اشاره دارد: ایران به دلایل ساختاری و تمدنی، همواره مانعی طبیعی در برابر طرحهای استعماری بوده است. این مقاومت ذاتی ریشه در ویژگیهای منحصربهفرد ایران همچون جمعیت انبوه و جوان، وسعت سرزمینی چشمگیر، ایدههای تمدنی مستقل و اراده ملی راسخ داشته است؛ لذا ایران قابل هضم در نظام هژمونیک غرب نبوده و قادر به ایجاد آلترناتیو مستقل است و میتواند الهامبخش دیگر ملتها باشد.
حرف آخر
جنگ علیه ایران ماهیتی ساختاری و بلندمدت داشته و تلاش برای حذف ایران از معادلههای منطقهای ادامه مییابد و آینده خاورمیانه به نتیجه این رویارویی گره خورده است. مقاومت ایران، نه یک انتخاب، که یک ضرورت تاریخی است و هرگونه تضعیف در ارکان مقاومت، تهدیدی مستقیم برای امنیت ملی است. این تقابل تا زمانی که ایران به موجودیت مستقل خود ادامه دهد، تداوم خواهد یافت.




