تو آرام‌آرام زندگی را از ما می‌گیری

می‌بینی نامرد! همین عنوان نامه را که تایپ کردم، وقتم را کِش رفتی. برای تو می‌نویسم ها؛ ولی تو نامردی می‌کنی. پیش از سلام، اجازه ندادی سلام کنم‌؛ حالا سلام. به همین راحتی کار خودت را انجام می‌دهی و ما را به هیچ هم حساب نمی‌کنی! انگار نه انگار کسی روی این دنیا نفسی هم می‌کشد.

تاریخ انتشار: ۱۷:۴۱ - پنجشنبه ۱ خرداد ۱۴۰۴
مدت زمان مطالعه: 2 دقیقه
تو آرام‌آرام زندگی را از ما می‌گیری

به گزارش اصفهان زیبا؛ می‌بینی نامرد! همین عنوان نامه را که تایپ کردم، وقتم را کِش رفتی. برای تو می‌نویسم ها؛ ولی تو نامردی می‌کنی. پیش از سلام، اجازه ندادی سلام کنم‌؛ حالا سلام. به همین راحتی کار خودت را انجام می‌دهی و ما را به هیچ هم حساب نمی‌کنی! انگار نه انگار کسی روی این دنیا نفسی هم می‌کشد. بی‌خیال از همه‌جا و همه‌چیز؛ کسی در کنج اتاقی نفس‌های آخر را می‌کشد، طفلی پا به این دنیا می‌گذارد، بمبی، جایی، گوشه‌ای از این جهان فرود می‌آید و آدم‌ها و ساختمان‌ها به سمت آسمان پرتاب می‌شوند یا غنی دست فقیری را در خلوتی می‌گیرد؛ تو پیش می‌روی، یکه‌تاز؛ بی‌اینکه نفس تازه کنی.

همیشه جلوی چشم‌هایمان بودی و نمی‌دیدیم تو را؛ تا همین امروز سر جلسه امتحان نهایی فارسی کلاس دوازدهم، که نیم‌نگاهی به تو انداختم و کف دست‌هایم را محکم به هم کوبیدم و گفتم «بچه‌ها! وقت تمام.» آینده‌ نفربه‌نفرِ همین بچه‌ها به لحظه‌هایی که تو به سرعت از دستشان درمی‌آوری، وابسته است. می‌بینی چه راحت می‌روی و ما بی‌خیال رفتنت هستیم؟ بعد امتحان وقتی اوراق را مرتب می‌کردیم، چشممان افتاد به تو که ده سانتی‌متری‌‌مان، روی میز لَم داده بودی. می‌رفتی ها. بدو بدو.

دوستی گفت: «تا حالا از این نزدیکی به ساعت نگاه کرده بودی؟»

نه. راست می‌گفت. همیشه و همه‌جا به تو نگاه می‌کنیم؛ اما نگاهی که با توجه باشد، نه. سکوتِ من را که دید ادامه داد: «دیدی چه سریع می‌گذره؟ الآن پنج ثانیه قبل بود. الآن نیست‌. الآن، الآن قبلی هم نیست.»

با پوزخند گفت: «نمی‌دونم کی اولین بار ساعت رو خلق کرد!»

چه‌کاری با خلقت داشت؟ مهم نیست. مهم این است تو همیشه بوده‌ای؛ اما انگاری هیچ‌کس تا به‌امروز این‌قدر از نزدیک به تو زُل نزده بود. بهت بَر نخورد؛ ولی کارت با دزدها مو نمی‌زند. هردو می‌دزدید؛ تو وقت‌ها را، به سرعت و دزدها جنس‌ها را، به سرعت. جسارت نشود؛ سرعت شما رو دستش نیست.با همه‌ شباهت‌ها، یک تفاوت عمده‌ دیگر اینکه دزد که به خانه‌مان می‌زند، امروز نه فردا، بالاخره می‌فهمیم چه از ما سرقت کرده؛ ولی تو بدجنسی؛ می‌بَری، بی‌آنکه خبرمان بشود. خبرمان هم بشود، نمی‌دانم چه وِردی می‌خوانی که هنوز هیچ نشده، یادمان می‌رود که چه چیزی از دست داده‌ایم.

باز هم خنده‌دار است؛ نیست؟ راستش را بخواهی خیلی به این موضوع فکر کرده‌ام که آن «چیز» که از ما می‌دزدی اسمش را چه می‌شود گذاشت. همین حالا که به خط‌های آخر نامه نزدیک می‌شوم و به‌دنبال نام‌گذاری آن «چیز» هستم، ذهنم با صدای تیک‌تیک عقربه‌های یکی از برادران تو، قلقلک می‌شود.

همچنان خنده‌ام می‌گیرد؛ ولی تلخ. آن چیز عُمر است. یا هم می‌شود نام آن‌چیز را زندگی گذاشت. این بهتر است. تو آرام‌آرام داری زندگی ما را می‌گیری. البته تو نمی‌گیری، خودش، با رفتنِ تو گرفته می‌شود. حالا چطور زندگی، خودش می‌تواند زندگی را بگیرد، از حوصله‌ این نامه خارج است؛ ولی در هر حال، این نامه عرض ارادتی بود به ساحت تو که باید بیشتر از این‌ها نگاهت کرد، خیره شد به آنچه درونت می‌گذرد. کاش می‌دانستم چه در درونِ مرموز تو نهفته‌ که چشم دوختن به تو، ناخودآگاه درونِ ما را هم به جنبش وامی‌دارد. بیخود نیست که تو همیشه در حرکتی.

شاید می‌خواهی به آن پَرت‌های از همه‌جا بی‌خبری مثل من بگویی «حرکت کن، حرکت کن، حرکت کن! حواست کجاست؟ حرکت کن، تموم‌شد ها… حرکت کن…»