نامه‌ای به فرشته مرگ؛ چقدر وقت دارم؟

سلام. چرا «فرشته»؟ برداشت ذهنی اول از اسم تو یعنی زیبا، نیک و پسندیده؛ همه‌ چیزهای خوب از اسمت تداعی می‌شود؛ اما معنی لغوی اسمت یعنی سفیر؛ یعنی فرستاده. یعنی تو فرشته مرگ، سفیر چه هستی؟ فرستاده‌ای از خداوند بزرگ به‌سوی انسان کوچک که چه بگویی؟ بگویی کار تمام است؟

تاریخ انتشار: ۱۹:۲۳ - یکشنبه ۲۸ اردیبهشت ۱۴۰۴
مدت زمان مطالعه: 2 دقیقه
نامه‌ای به فرشته مرگ؛ چقدر وقت دارم؟

به گزارش اصفهان زیبا؛ سلام. چرا «فرشته»؟ برداشت ذهنی اول از اسم تو یعنی زیبا، نیک و پسندیده؛ همه‌ چیزهای خوب از اسمت تداعی می‌شود؛ اما معنی لغوی اسمت یعنی سفیر؛ یعنی فرستاده. یعنی تو فرشته مرگ، سفیر چه هستی؟ فرستاده‌ای از خداوند بزرگ به‌سوی انسان کوچک که چه بگویی؟ بگویی کار تمام است؟ یا بگویی کار تازه شروع شده است؟ می‌دانی هر دو پیامت وحشتناک است؟ فکر می‌کنم باید خیلی بی‌احساس و در جای خود بی‌رحم باشی. همین است که در این نامه دلم نمی‌خواهد خیلی با تو گرم بگیرم و نامه را فقط با یک سلام خشک‌وخالی شروع کردم.

برخلاف تو، من هیچ‌وقت یک آدم دم مرگ ندیده‌ام. اینکه یک نفر دراز کشیده باشد و آدم‌های دیگری دورش حلقه ‌زده و منتظر باشند تا تو بیایی سراغش و به او بگویی «تمام شد… وقت رفتن است» و چشم‌هایش را به روی دنیا ببندی. چه دلهره‌آور! حالا باز خوب است همه منتظر بودند تو بیایی.

بدبخت آن بابایی که در حال زندگی‌کردن است و با این امید دمی پایین می‌بَرد که بازدمی هم باشد. او در جمع رفقایش آب‌هویج‌بستنی می‌خورد و می‌خندد، ذوق می‌کند از بوسیدن فرزندش و یکهو تو سر می‌رسی. همین حالا هم ضربان قلبم روی دورِ تند افتاده؛ چون دارم خودم را می‌گذارم جایِ یکی از همین بیچاره‌ها که خودش خبر ندارد این آخرین حرف‌هایی است که می‌زند و کسی چه می‌داند این آخرین نوشته‌های من است یا نه! تو که می‌دانی… کاش با تو کمی بیشتر رفیق می‌شدم که… بگذریم.

تازگی‌ها وقتی فیلم می‌بینم و داستان می‌خوانم، گوشه‌وکنار اتفاق‌های خیالی، دنبال تو می‌گردم. اینکه تو سایه‌به‌سایه کدام شخصیت در حال پروازی یا زُل می‌زنم به آن آدم قبل مرگ؛ چه رفتاری دارد؟ چقدر می‌تواند روی پا بایستد؟ چطور لقمه‌ها را به دهان می‌گذارد؟ چه حرف‌هایی می‌زند؟ چطور به آدم‌های دوروبرش نگاه می‌کند؟ آخرین نفس‌هایش را می‌شمارد یا بی‌خیال و بی‌خبر از آنچه خواهد شد، فقط زندگی می‌کند که زندگی کرده باشد که وقتش تمام شود؟ یک صحنه از آخرین رمانی که خواندم را توصیف کنم
برایت.

شب قبل جنگ یا بهتر بگویم شب قبل مرگ، دو نفر در سیاهی بیابان با هم قدم می‌زنند. گَهگاهی هم با مرور آنچه در گذشته خوشایندشان بوده، لبخند به لب‌هایشان می‌آید یا با هم اشک می‌ریزند. انگاری تو و آنچه را تو می‌خواهی از آن‌ها بگیری به فراموشی سپرده‌اند. اما قبول داری که مَرد، آن‌هایند که خود به استقبال تو می‌آیند؟

به گمانم کار چندان سختی نباشد گرفتن عزیزترین دارایی یک آدم در جنگ و به همین راحتی است گرفتن جان کسی که از «پایان» خبر ندارد.قطع‌به‌یقین این همه سؤال که در دل این نامه جا خوش کرده، همیشه بی‌جواب خواهند ماند؛ اما کاش می‌شد با تو بیشتر رفیق شد. باید با تو روراست باشم. تویی که همیشه ممکن است در همین نزدیکی باشی. پشیمانم از اینکه شروع نامه گرم نگرفتم. اگر راه‌ورسم رفاقت با تو را یاد بگیرم، به‌وقتش می‌توانم از تو یک درخواست کوچک هم داشته باشم.

درخواستی که به‌نظر محال می‌آید؛ ولی دروغ چرا؟ سال‌هاست دارم با آن خواسته زندگی می‌کنم. شاید این نامه بهانه‌ای باشد برای اینکه بتوانم درخواستم را با تو در میان بگذارم و تو هم رفاقت را تمام کنی و در نامه‌ای، خیالی، خوابی یا جایی تلنگری چیزی بزنی و رک‌وراست خبر بدهی که «من تا پایان چقدر وقت دارم؟»

همه‌چیزِ این دنیای لعنتی در این «وقت» خلاصه می‌شود. وقت باشد، می‌شود زندگی کرد. زندگی بی‌وقت، یعنی تو سر رسیده‌ای. دلم می‌خواهد دوستت داشته باشم. کار سختی است؛ ولی نشدنی نیست. «وقت» خداحافظی است. به امید روزی که وقتی می‌آیی سراغم، ایستاده‌قامت سینه جلو بدهم و بی‌حرف‌وحدیث فریاد بزنم «خیلی وقت است منتظرت هستم رفیق».