باران که قطع شد، دخترها دویدند پشت در شیشهای حیاط، بعد هم آمدند توی آشپزخانه و زل زدند به چشمهایم. بغض کردند. مثل همان روزهایی که پدرشان رفته بود. پیله کردند و گفتند برویم تشییع شهدا.