عکاسی، باغ و شانس زندگی من است. باغی که وقتی سالهای دور لحظهای در آن باز شد، پایم را لایش گذاشتم و با فشار خود را به درونش هل دادم؛ همانطور که آینده مانند باغ زیبایی است که برای بعضیها یک لحظه در آن باز میشود و آنهایی که هوشیارترند پایشان را لای در میگذارند، سپس با فشارخود را درون آن باغ هل میدهند.این تعبیری است که در کتاب «مردی با دوربین عکاسی» که شرح زندگی و کارش است، به کار میبرد. حالا در آستانه 80سالگی هرچند آردش را بیخته و الکش را آویخته، اما هنوز دست از علاقه و تفرجش در باغ عکاسی نکشیده است.
من در 1347 از تلویزیون ملی دعوتنامههایی دریافت کردم و از فرانسه به ایران بازگشتم و بلافاصله در تلویزیون ملی مشغول به کار شدم. فضای خوبی بر تلویزیون ملی حاکم بود؛ چرا که بیشتر آدم ها از اروپا، بهخصوص فرانسه، آلمان و تعدادی هم از انگلستان دعوت به کار شده بودند و به نوعی کاربلد بودند.
با این حال از عکاسی خبری نبود. در آن زمان واقعا وضعیت عکاسی ایران فاجعه بود.وقتی به ایران آمدم، آقای ممیز استاد مسلم گرافیک ایران و دوست مشترک من و آقای بختیار ، من را به دفترش دعوت کرد. از خانه ما که سر چهارراه حقوقی بود تا دفتر آقای ممیز، پنج شش دقیقه پیادهروی بود.