دیدار با دبیرکل؛ روایتی از دیدار چهره‌های فرهنگی

کتاب دیدار با دبیرکل مجموعه‌ای است منحصربه‌فرد از بیست روایت دست‌اول و سرشار از جزئیات انسانی که دیدارهای مختلف با شهید سیدحسن نصرالله، دبیرکل حزب‌الله لبنان را به تصویر می‌کشد.

تاریخ انتشار: ۱۱:۳۰ - سه شنبه ۲۲ مهر ۱۴۰۴
مدت زمان مطالعه: 3 دقیقه
دیدار با دبیرکل؛ روایتی از دیدار چهره‌های فرهنگی

به گزارش اصفهان زیبا؛ کتاب دیدار با دبیرکل مجموعه‌ای است منحصربه‌فرد از بیست روایت دست‌اول و سرشار از جزئیات انسانی که دیدارهای مختلف با شهید سیدحسن نصرالله، دبیرکل حزب‌الله لبنان را به تصویر می‌کشد. فائزه طاووسی طی سال‌ها جمع‌آوری، هشت خاطره را به قلم راویان اصلی و دوازده روایت را همراه با ویرایش و پاسداری از لحن مصاحبه‌شونده‌گان به نگارش درآورده است و نشر سوره مهر آن را منتشر کرده است.

در هر فصل، روایتگر ما وارد فضایی متفاوت می‌شود: گاهی در اتاق کوچک منزل شهید، همراه با بوی قهوه و صدای گاه‌وبیگاه تلفن؛ گاهی در دل اردوی مقاومت و در میان هم‌رزمانی که با چشمانی مشتاق گرد هم آمده‌اند.

یکی از جذاب‌ترین خاطرات مربوط است به دیداری شبانه در باغی درضواخی لبنان که شهید نصرالله به‌سادگی به پرسش‌های یک نوجوان پاسخ می‌دهد و از دغدغه‌های روزمره‌اش می‌گوید. در جایی دیگر، نقل‌قولی صمیمانه از زبان مادر یکی از شهدای مقاومت آمده که از فروتنی و تواضع ایشان می‌گوید؛ ویژگی‌هایی که در کنار اقتدار سیاسی و نظامی، وجهی انسانی و بی‌تکلف به شخصیت او بخشیده است.

طاووسی باظرافت، روایت‌ها را نه صرفاً بازگو که تحلیل هم می‌کند؛ توضیح می‌دهد چگونه هر ملاقات، فرصتی است برای درک بهتر انگیزه‌های نهفته در پشت تصمیم‌های سخت و تأثیرگذار. او نشان می‌دهد که مردم عادی و فعالان فرهنگی چگونه با زبان ساده از ویژگی‌های اخلاقی و معنوی دبیرکل سخن گفته‌اند؛ از نظم مثال‌زدنی در برنامه‌ریزی روزانه تا نگاه انسانی در مواجهه با مشکلات خانواده‌های شهدا.

دهمین روایت این کتاب با عنوان «آخرین برادر» به قلم سجاد محقق، بر اساس گفته‌های سید علی حجازی، پسر سردار سید محمد حجازی نوشته شده است. او در این روایت از دیدار خانوادگی با سید حسن نصرالله، پس از شهادت سردار حجازی می‌گوید.
در ادامه این روایت را می‌خوانید: «بعد از شهادت حاج‌قاسم، بابا برگشت ایران.

دیگر سید را ندیدم تا بعد از شهادت بابا. اوایل دوره آقای رئیسی بود که از دفتر سردار قاآنی تماس گرفتند و گفتند: «آماده با شین فلان ساعت با همه خانواده می‌خوایم بریم دیدار. اول تصور کردم دیدار آقاست؛ اما از لحن متوجه شدم که ایشان نیست و حدس زدم که دوباره قرار است سید را ببینیم.

باران شدیدی می‌آمد. توی ترافیک گیر کرده بودیم. دامادهایمان، خواهرهایم، نوه‌ها و مادرم همه بودند. سید ایستاده بود سرپا و به محض اینکه وارد اتاق شدم، آغوشش را باز کرد. ماشاء الله آقا سید رشید بود و من هم رفتم و در آن حجم انبوه محبت، خودم را غرق کردم. قلبم توی سینه داشت می‌ترکید.

همان آقا سید چند سال پیش بود، با همان هیبت و ابهت و همان شرم و حیای توأمان و چهره سرخ و خندان و خجالت‌زده. شاید سی ثانیه در آغوش آقا سید بودم. هر دو سمت صورت و پیشانی‌اش را بوسیدم و سید هم پیشانی‌ام را بوسید که تازه متوجه بقیه شدم. سردار قاآنی و سردار زاهدی هم بودند.

آقا سید با بقیه هم سلام و احوالپرسی کرد و من دوباره نزدیک ایشان نشستم. تا نشستیم، آن خنده سید جمع شد و سُرخی چهره باقی ماند و اولش سی‌ثانیه‌ای سکوت بود و هیچکس حرف نمی‌زد. همین‌طوری سید را نگاه می‌کردیم. مدام دهانش را جمع می‌کرد و سرخ می‌شد. بالاخره بسم الله گفت و این طور شروع کرد: «من در زندگیم داغ کم ندیدم.

از سید هادی، پسرم تا سید عباس موسوی تا عماد و حاج قاسم. اما داغ این سید برای من خیلی سخت بود!» تا این را گفت، منقلب شد و شروع کرد به گریه. نتوانست جلوی خودش را بگیرد. اشک‌هایش غلتید روی صورتش. ما هم شروع کردیم. من و مادرم و خواهرهایم. اصلاً انگار همه‌مان از لحظه اول، بغض سنگینی توی گلویمان بود و منتظر بودیم اتفاقی بیفتد تا بشکند….

مادرم دوباره با گریه بسیار شدید به آقا سید گفتند که «حاج آقا از اول جنگ، آرزوش شهادت بود؛ اما من خیلی ناراحتم! اون‌طور که دوست داشت، شهید نشد! همیشه دلش می‌خواس خونش روی زمین بریزه.» آقا سید نکته‌سنج بود و با همان نکته‌سنجی‌اش گفت: «حاج خانم، بین ائمه، ما فقط حضرت امیرالمؤمنین و سید الشهدا رو داریم که ضربت خوردن و خونشون بر زمین جاری شد و به شهادت رسیدن. از حضرت رسول که بالاتر نداریم. خود ایشون در بستر شهید شد.» یک پاسخ دلگرم‌کننده به مادر من داد و حاج خانم را خیلی آرام کرد.

خوابی که خواهرم درباره پدرم و شهادتش دیده بود، برای سید تعریف کردم. آقا سید خوب گوش کرد و با غم نفسش را بیرون داد و گفت: «از دشمن پلید ما هر چیزی برمیاد، هر چیزی!» این آخرین جمله‌ای است که از آن جلسه به یادم مانده.»