به گزارش اصفهان زیبا؛ نادر ابراهیمی، در «ابنمشغله» از شغلهای خرد و کلانی میگوید که مدتی مشغولشان بوده، اما هیچوقت تداوم نیافتهاند. آن هم نه از روی تنبلی بوده است، نه از روی کارنابلدی. از بیانصافیها و بیمبالاتیها گریزان بود. کفشهای ابنمشغله تنه به تنه کفشهای عمو نوروز میزد، اما پاشنه عقب نمیکشید! او حالا پا به سن گذاشته و برای خودش ابوالمشاغل شده است. خودش میگوید: «آنجا، در ابن مشغله فرزند بودم و اینجا، در ابوالمشاغل پدرم…»
ابنمشغله هرکاری را بلد بود، غیر از بیاخلاقی. در ابوالمشاغل هم همان است. با همان تجربههای عجیب و غریب و همان جملات اندیشهمحوری که ذهن را به تکاپو میاندازد. اما حالا جملههایش تبصره هم دارند، آن هم با پیوستهای طول و طویلدار. راستش را بخواهید ابوالمشاغل خسته است، اما ناامید نیست. حالا دیگر به ناپایدار بودن شرایط و شغلهای یکیدوماهه عادت کرده است. میگوید: «من نشکستهام، فقط خستهام ای دوست!».
هیچ به شغلهای دولتی روی نمیآورد، با اینکه انقلاب شده و دستگاهها همه از صافی عبور کردهاند و غربال شدهاند. به انقلاب افتخار میکند و در کتابی به نام «نهضت ایمان»، سخنهای بسیار در این باب نگاشته است و انقلاب را تنها راه دوام و پایداری کشور میداند و در اعلامیهای به نام «بشارتنامه»، امامخمینی(ره) را «چلچراغ هزارشعله آزادی» مینامد.
ابوالمشاغل با پیشنهادهای بسیاری روبهرو است. چند قدمی هم به سمتشان میرود، اما همان ارزشهای اخلاقیای که سخت به آنها پایبند است، مانع از دوام او پشت میزها میشود. عینک ابوالمشاغل، پشت پرده ماجراها را پیش چشمش میگشاید و ذات انسانها را برملا میکند.
ساختمانهایی را که به نام خدمت به ملت ساخته شدهاند، اما درهایشان را رو به مردم بستهاند، هیچ نمیپسندد. معتقد است هنوز انسانهایی هستند که در اعماق خودشان، رضاخانی دارند و مشکل از آنجایی شروع میشود که عاشق و شیفته رضاخان درونشان میشوند و افسار روحشان را رضامندانه به دست لذتها و شهواتشان میسپارند.
پاهایش خسته شده اما حالا، به گواه تصویر روی جلد کتاب، برای خودش هزار دستانی شده است. دستانی که مینویسد، نقش میزند و رنگ میپاشد. به پیشنهاد همسرش، برای لباسها طرح میزند. آنقدر مشغول کار میشود که از نوشتن، این پیشه مادرزادیاش عقب میافتد. هر روزی که از نوشتن فاصله میگیرد، مثل مجنون دورافتاده از لیلا، تنش رعش میگیرد و روحش مچاله میشود.
مگر نویسنده میتواند ننویسد؟ کاغذهای پخش و پلا شده در کشوها را بیرون میکشد، از روی زمینهای خاکی جمعشان میکند و باز شروع میکند به طرح زدن؛ این بار، نه روی لباسها، که قلم به دست و روی کاغذهای سپید. رمان «آتش بدون دود» را از نو مینویسد و به دست ناشر میسپارد.
غافل از آنکه فضای کتابفروشیها به طرز مرموزی مسموم شده است و عدهای به ضرب و زورِ چماق و چاقو، کتابفروش را مجبور به فروش کتابهای مطابق سلیقه خودشان میکنند. و ابوالمشاغل چه میکند؟ کفشهای ابنمشغله را پا میکند و دور میافتد در خیابانها و کوچه پس کوچههای شهر. کولهاش پر از کتاب است.
در هر خانهای را میکوبد و میخواهد کتابهایش را بخرند. آرام و سربهزیر میگوید: «آتش، بدون دود» نمیخواهید؟!» و چه دردی میکشد هنرمندی که حتی در شهر خود غریب است. سختترین دوران زندگی ابوالمشاغل، اینطور میگذرد. وقتی برای آموزش ادبیات و هنر، به حوزههای علمیه دعوت میشود، بیدرنگ میپذیرد.
در مقام استادی است، اما متواضعانه پیش پای علمآموزهایش، مینشیند و جرعهای معرفت از آنها طلب میکند و میگوید: «حدود دو سال تدریس در حوزه، برای من تدریس نبود؛ بلکه بسیار بیش از آن، تحصیل بود و شناخت و کشف و شهود و آشنایی و دوستی و خاطره و زندگی…»
ابوالمشاغل، ایرانشناسی است که دیگر، ایرانشناسی نمیکند. عکاسی است که دیگر عکس نمیگیرد. فیلمنامهنویسی است که دیگر فیلمنامه نمینویسد. اما زیر لب میگوید: «امید، تنها محکومیت انسان است.» نادر ابراهیمی، «ابنمشغله» و «ابوالمشاغل» را اینچنین به پایان میرساند: «شکی نیست که خورشید در راه است. برخیز و با من همسفر شو.»




