به گزارش اصفهان زیبا؛ بیشک همزیستی با مردمان دیار افغانستان جایگاه مهمی در خاطرههای جمعی مردم اصفهان دارد. مردمان دو سرزمین ایران و افغانستان که البته به گواه تاریخ، فارغ از مرزهای جغرافیایی در روزگاری هر دو مردمان یک سرزمین واحد به نام ایران بودهاند و امروز هم تنها روی نقشه به دو پاره «ما» و «آنها» تقسیم شدهاند، حالا دیگر بخشهای مختلفی از ماهیت امروزینِ شهر اصفهان را عهدهدار شدهاند؛ بهویژه در سالهای اخیر که تعداد و میزان فعالیت افغانها در اصفهان و سایر شهرهای ایران افزایش چشمگیری پیدا کرده است.
این موضوع نیز از ابعاد مختلف سیاسی، اقتصادی، فرهنگی و… اهمیت بیشتری نسبت به گذشته دارد؛ اما فارغ از هر نوع نگاه سلبی یا ایجابی به این موضوع، آنچه در ادامه میخوانید، مرور کوتاهی است بر آنچه در ذهن برخی از افغانها در خصوص شهر اصفهان و شهروندانش میگذرد؛ بیهیچ قضاوتی درباره اینکه این همسایگی با ایرانیها برای افغانها، چه از سر اجبار بوده یا تمایل، چه پیامدهای مثبت و منفی برای هر دو سوی ماجرا بهدنبال دارد.
حالا دیگر شنیدن صدای دختر یا پسری نوجوان یا مرد یا زنی جوان که فارسی را طور دیگری با اعرابگذاریهای متفاوت با فارسی رایج ایران صحبت میکند و گاه چه شیرین به گوش مینشیند، در نقاط مختلف شهر اصفهان اتفاق عجیبی نیست؛ چنانکه طی سالهای اخیر بر شمار مردمان افغان در ایران افزوده شده است و این را میشود با یک گشتوگذار ساده، بهویژه در برخی از مناطق شهر همچون منطقه 14 یا 8 بیشتر مشاهده کرد.
آنطور که ظاهر ماجرا نشان میدهد، افغانها زندگی آرام و امنی را در کنار مردم اصفهان سپری میکنند و تا اندازهای از دغدغههایی که هموطنانشان در افغانستان با آن مواجهند، دوری گزیدهاند. حال اینکه ماجرا از نگاه آنها هم چنین است یا نه، پرسشی است که «محمد»، مرد جوان 22سالهای، به آن پاسخ میدهد.
او که سه سال قبل همراه با عمو و سه پسرعمویش از افغانستان راهی ایران و بعد اصفهان شده است، دراینباره میگوید: «زندگی در ایران آنقدرها که فکر میکردم راحت نیست. جنس خیلی گران است. اول که تهران بودم کار بهتری داشتم؛ اما نتوانستم خانه بگیرم. بعد آمدم اصفهان. حالا کارگرم و توانستم با دو هموطنم خانه کوچکی بگیریم. روزی 12 تا 13 ساعت کار میکنم.»
محمد، لابهلای حرفهایش از تصمیمش برای ازدواج هم خبر میدهد و با لبخند کمرنگی که حالا روی صورتش پیدا شده است، میگوید: «عمویم در نزدیکی میدان طوقچی خانهای اجاره کرده است و به من میگوید زن بگیر تا یک اتاق آن را به تو بدهم. نمیدانم؛ شاید زن گرفتم؛ شاید هم نگرفتم… .»
ایرانیها را دوست دارم؛ اما باید مراقب رفتارم باشم!
اگرچه تصور غالب ما از افغانستانیهای مقیم ایران طی دهههای اخیر شکل ثابتی به خود گرفته است، در این میان تعداد فراوانی از اتباعی که در دانشگاههای ایران مشغول به تحصیل هستند، جوانان افغانستانی تشکیل میدهند؛ چنانکه «خبرگزاری ایرنا» در فروردین سال گذشته خبر داد که بر اساس آمار سالنامه مهاجرتی ایران در سال ۱۴۰۰، تعداد دانشجویان خارجی در ایران در ۱۳۹۹ به ۴۴هزار و ۳۵۰ نفر رسید که در این میان، دانشجویان افغانستانی با ۴۶درصد رتبه اول را تشکیل میدهند.
«سمیرا» که ازجمله همین دانشجویان است و در یکی از دانشگاههای ایران در رشته تاریخ تحصیل میکند، دراینباره میگوید: «من سه سال است که به خانه داییام در اصفهان آمدهام و از دو سال قبل در دانشگاه تحصیل میکنم. اصفهان را دوست دارم و خیلی از آثار تاریخی آن را میشناسم. مسجدهای تاریخی مهمش را دیدهام و با تاریخچه آنها آشنا شدهام.»
وقتی از او درباره نحوه تعاملش با مردم اصفهان میپرسم، لبخند کمرنگی میزند و میگوید: «مادرم به من سفارش کرد که در ایران با مردم ارتباط نگیرم و مراقب باشم؛ چون آنها زیاد مردم افغانستان را دوست ندارند. مادرم خاطره خوبی از ایران ندارد؛ من هم اول میترسیدم اینجا با کسی دوستی کنم؛ اما بعد فهمیدم مردم خوب در ایران هم زیاد است و مثل افغانستان مردم مهربان زیادی دارد. حالا دیگر ایرانیها را دوست دارم و چند دوست ایرانی هم در دانشگاه دارم؛ اما بازهم سعی میکنم مراقب رفتارم باشم که مشکلی برایم ایجاد نشود.»
من در اصفهان و دلم جای دیگر است…
«بابک» جوان 24سالهای از دیار افغانستان است که بیشتر از هشت سال قبل به ایران آمده، در اینجا ازدواجکرده و دارای سه فرزند است. او همراه با خواهر و مادر همسرش که جمعا هفت نفر میشوند، در یک اتاقک کوچک سرایداری در باغ بزرگی در نزدیکیهای شهر نجفآباد زندگی میکنند.
بابک که احتمال میدهم نام اصلیاش چیز دیگری باشد و این اسم را از زمان حضورش در ایران برای خودش انتخاب کرده است، درباره تجربه حضور چندینسالهاش در اصفهان میگوید: «بعدازاینکه پدرم در افغانستان کشته شد، همراه با چند نفر از دوستانم به ایران آمدیم. مدتی در مشهد بودیم و بعد آمدیم اصفهان. آن زمان در مشهد افغانها بیشتر بودند؛ ولی در اصفهان زیاد نبودند. در اینجا مشغول به کار شدم. ازدواج کردم و سه بچه دارم. روزها در یک اداره نظافتکاری میکنم و روزمُزدم و عصرها در باغهای مردم باغبانی میکنم. سرایدار یک باغ هم هستم و اهلوعیالم همانجا زندگی میکنند.»
او ادامه میدهد: «اصفهان را زیاد نمیشناسم. گاهی وقتها اهل خانه را میبرم همین اطراف گردش میکنند و برایشان بستنی میخرم؛ اما جای دوری نمیرویم… .» آنطور که بابک میگوید، خانوادهاش اصفهان را دوست دارند؛ اما خیلی وقتها هم دلشان برای سرزمین خودشان تنگ میشود و میل برگشتن دارند.
آمدنِ بیبازگشت!
صدایش میزنند «آقاسید». جوان کوتاهقد لاغراندامی است که بیشتر از 15 سال پیش به اصفهان آمده، چند سالی در اصفهان کارگر ساختمان بوده و بعد به افغانستان برگشته است تا باقی عمر را در کنار خانوادهاش بگذراند؛ اما دست روزگار و شرایط اقتصادی و سیاسی افغانستان دوباره او را به ایران کشانده و رهسپار شهر اصفهان کرده است.
او در این سفر همسر و فرزندانش را هم همراه با خودش آورده و اینطور که پیداست دیگر قصد بازگشت به کشورشان را هم ندارد.
آقاسید حالا در کنار کارگری ساختمان، کار نظافت منزل، اماکن تجاری و باغبانی انجام میدهد و آنطور که میگوید، درآمدش برای سیرکردن شکم همسر و چهار فرزندش کفایت نمیکند.
او دراینباره میگوید: «زنم در خانه قالی میبافت؛ اما یکی از همسایههایمان فهمید و رفت پیش صاحبکارش و شکایت کرد که چرا کار به افغان میدهد و باید به ایرانی بدهد؛ او هم دیگر کار نداد. حالا زنم ترشی و سبزی درست میکند و میدهیم به مغازه صاحبکارم تا بفروشد. او به مشتریها نمیگوید اینها را یک افغان درست میکند؛ چون اگر بدانند، نمیخرند.»
کسبوکار کودکانه…
هنگام عصر است. نشستهایم روی سکوهای سنگی وسط میدان جلفا. چند دقیقه بعد یک دخترک افغان با موهای بلند خرمایی و یک پیراهن قرمز از راه میرسد و به عابران اصرار میکند که از او لواشک بخرند. کسی نمیخرد؛ اما چند نفر اسکناسی کف دستش میگذارند.
چند دقیقه بعد پسرک نوجوانی از راه میرسد. سبزهرو و نمکین است. در یک دستش یک بسته آدامس دارد و در دست دیگرش یک بسته شکلات. زیرلب و آرام حرف میزند و عابران را قسم میدهد که از او خرید کنند. میگوید مادرش مریض است و نیاز به پول دارند. کسی از او آدامس و شکلات نمیخرد؛ اما چند نفر اسکناسی کف دستش میگذارند و او هم میرود سراغ مشتری بعدی.
چند دقیقه بعد، دو زن افغان از در ورودی میدان جلفا از سمت خیابان نظر میانی وارد میشوند و مینشینند روی اولین نیمکت خالی همان اطراف.
هر دو جواناند و هر کدام یک کودک خردسال در آغوش دارند. همان وقت دخترک و پسرک نوجوان که حالا چند دور در اطراف میدان چرخیدهاند و لواشکها و آدامسها و شکلاتهایشان را کموبیش به اینوآن فروختهاند، از راه میرسند و میروند سمت زنها.
یکی از زنها دستی روی سر دخترک میکشد و دو لقمه نان از توی کیفش درمیآورد و میدهد به دستشان. بچهها مشغول خوردن لقمهها میشوند. آنیکی زن دست میبرد توی ساک کنار دستش و دو بسته جدید از همان آدامسها و شکلاتها درمیآورد و میدهد دست بچهها تا بعد از خوردن عصرانهشان بروند دنبال کسبوکارشان… .
آرام میروم سمت نیمکتی که زنها رویش نشستهاند. نگاهشان که به من میافتد، معذب میشوند. لبخند میزنم و فورا میگویم که کار خاصی با آنها ندارم و فقط چندتا سؤال دارم و مینشینم کنارشان.
ازشان میپرسم چندوقت است آمدهاند اصفهان. هیچکدام تمایلی به حرفزدن ندارند و زیرلب زمزمه نامفهومی میکنند تا به من بفهمانند که حرفی برای گفتن ندارند.
یکی از بچهها در آغوش یکی از زنها میزند زیر گریه و او شروع میکند به آرامکردن بچه. از زن میپرسم چند تا بچه دارد و او بازهم جواب نمیدهد… .
دخترک و پسرک حالا چند دور دیگر در میدان زدهاند. زنها بلند میشوند که بروند. با اشارهای بچهها را خبر میکنند و همگی باهم از همان سمت میدان خارج میشوند… .