به گزارش اصفهان زیبا؛ گرم و بالبخند، مثل هر صبحِ شنبه با مدیر سلام و علیک کردم. دست داد امام چیزی پشت نگاهش بود که توجهم را جلب کرد.
گفتم شاید مسئله شخصی باشد و جویا نشدم. پانزده متر بعد از دفتر مدیر، دفتر معاون بود. صبح بود و وقت احوالپرسی. از بیرون دیدم که چند نفر از دانشآموزان داخل هستند. من هم وارد شدم اما بلافاصله صدای ناآشنایی شنیدم؛ هقهقِ گریه.
احمد روی صندلیِ مراجع نشسته بود و زار میزد. ناخودآگاه یاد چشمان مدیر افتادم و حدس زدم اتفاقی افتاده که همه میدانند جز منِ تازهوارد. با دست و چشمم به معاون که خوش و بشی با هم داشتیم علامت دادم که «چی شده؟».
من را به بیرونِ دفتر هدایت کرد و سه کلمه را آرامآرام به گوشم رساند:«فرزین… تصادف کرد».از این که پس از اسم فرزین، سکوت کرد و فرزین را هم از ابتدای ورودم ندیده بودم همه چیز را گرفتم. تجربهاش را نداشتم ولی میدانستم وقتِ دست و پا گم کردن نیست.
اگر منِ معلم با معاون و مدیر، تدبیری برای این لحظه نداشته باشیم، وضع دانشآموزان جای خود دارد. نشستم پای صحبت احمد. پسرخاله فرزین بود و انگار از همه، بیشتر خبر داشت. میگفت پنجشنبه در جاده کاشان از مسیر خارج شدهاند. خانوادگی رفته بودند و این وسط، خودش و پدرش جان سالم به در نبردهاند.
همینجوری به سراغ خیلیها میآید، ناگهان وسط یک سلسله یادداشت! و آنقدر سهمگین است که نمیتوان نادیده و ناگفته گذاشتش. سهمگینی مرگ به اندازه همه آن چیزی است که نابود میشود، به اندازه همه هستی دنیا.
یاد «خیره به خورشید» افتادم، کتاب اروین یالوم. تجربیاتش با مراجعان مختلف در مورد مرگ را جمعآوری کرده. «خیره به خورشید»، تجربهای هر روزه از صبح تا غروب، یعنی در همان لحظهای که چشم ما عظمت نور خورشید را درک میکند، به ناچار از آن چشم برمیدارد.
عظمت مرگ را چه زمانی درک میکنیم؟ وقتی در هشتسالگیام مادربزرگ عزیزم را از دست دادم، دلگیر از دوری او بودم و متعجب از ولولهای که در خانه و مسجد بود. مرگ برای من در کودکی، فقط دو معنا داشت: جداشدن یک عزیز از خویشاوندان و نگرانی آنها از این اتفاق تلخ.
اما تلخیاش به اندازه همان دو معنا بود؛ معناهایی که پس از دو سه هفته مانند خیلی از سنگریزههای دیگر در برکه ذهن کودکِ من غرق شد و جز چند خاطره سیاه و سفید را به ناظر بیرونی نشان نمیداد.
اما مرگ برای نوجوان همچون صخرهای عظیم است که او و همه چیز را زیر بار خود لِه کند:
1. نوجوان تازه با رشد جسمی خود روبرو میشود: عضلات تازه، پوست براق، قدِ بلند، چشمانی که هر روز به آینه خیره میشود و همه این تغییرات را از نزدیک دنبال میکند. حال چگونه میتواند بپذیرد که فرزین با همه این تغییراتِ رو به رشد، به جایِ نشستن سرِ کلاس دارد زیر خاکِ سرد میپوسد.
2. ناتوانی نوجوان در برخورد با مرگ، یک دلیل دیگر هم دارد: رشد ذهنی او این امکان را فراهم میکند که حالا فراتر از رفتنِ این فامیل و آن دوست، به خودِ مرگ فکر کند؛ اینکه چگونه همه این دنیای عظیم، نابود میشود؟ و چرا؟ وقتی دوست فزرین در عنفوان کسب استقلال و قدرت، در پاسخ به دومی درمیمانَد انواع و اقسام راههای خودکشی به ذهنش میرسد تا قدرت مستقل خود را به رخِ مرگ بکشد و انتقام فرزین را از مرگ بستاند!
3. کودک گذشتهای ندارد و کهنسال، آیندهای؛ اما نوجوان و جوان در برخورد با مرگ، دو افسوس دارند: محوشدن گذشته و از دست دادن آینده. دوستان فرزین به لحظههای خاطرهانگیزی فکر میکردند که با او بودند و اکنون انگار نه خانی آمده و نه خانی رفته؛ و همچنین به برنامههایی که با او برای همین هفته داشتند و حالا شنبه صبح، انگار یک حباب بزرگِ توخالی سر کلاس میبینند که با هیچ چیز دیگر پُر نمیشود.روح نوجوان به اندازه جسمش قوی نیست. او خود را در جسمی خلاصه میکند که قرار است نابود شود و تازه در این سن و بر اثر بلوغ شرعی است که روح خود را میشناسد. در واقع تکالیفی که خدا برای او قرار میدهد، دقیقاً در لحظهای که سهمگینیِ هستی و مرگ را درک میکند، به کمک او میآید تا روح خود را به رسمیت بشناسد، عظمت خود را نیز درک کند و راهی برای نجات از دست نابودی بیابد. او آخرتی عظیمتر از دنیا را «میفهمد» که نابود نمیشود؛ که فرزین فقط کمی زودتر از آنها به دنیای جدید سفر کرده؛ که ممکن بود ما جای او بودیم و حالا نعمتِ حیات مجدد داریم و بهتر است با کمک به همدیگر از طراوت طبیعت، گذر ابرها، مهربانی باران، لطافت صبح و درخشش «خورشید» لذت ببریم بدون اینکه در آن «خیره» بمانیم.