زندگی همچون کسب‌وکار، همچون کابوس

مارک فیشر در 1968 به دنیا آمد؛ در سالی که اعتراض‌های گسترده در سراسر جهان شکل گرفته بود و بسیاری از روشن‌فکران فعالان سیاسی گمان می‌کردند که جهان به‌زودی تغییر خواهد کرد؛ اما طولی نکشید که تمام این آرزوها و امیدها بر باد رفت و نظام سرمایه‌داری پرقدرت‌تر و بی‌رقیب‌تر از پیش بر دنیا تسلط یافت. فیشر در 2017، زمانی که چهل‌ونه سال داشت، پس از سپری‌کردن چند دوره افسردگی شدید، اقدام به خودکشی کرد. 

تاریخ انتشار: ۱۳:۱۳ - سه شنبه ۳۱ تیر ۱۳۹۹
مدت زمان مطالعه: 5 دقیقه
مارک فیشر بارها در نوشته‌هایش گفته بود که افسردگی در دوران جدید، برخلاف آنچه بیشتر روان‌شناسان می‌گویند، ریشه شخصی ندارد، بلکه نتیجه مستقیم و طبیعی زندگی در مناسبات سرمایه‌داری است. مارک فیشر یکی از شناخته‌شده‌ترین متفکران نسل جدید چپ در دنیای انگلیسی‌زبان است. او برخلاف بسیاری از روشن‌فکران دیگر به‌واسطه فعالیت‌ها و تحقیقات آکادمیک به شهرت نرسید و آوازه‌اش را مدیون فعالیت در فضای مجازی است. او یک بلاگر بود و مقالات خود را در پایگاه اینترنتی «کی-پانک» منتشر می‌کرد. وبلاگ او، به عقیده بسیاری از متفکران، یکی از موفق‌ترین صفحات مجازی درزمینه نظریه فرهنگی بود و توانست روی بسیاری از جوانان علاقه‌مند به سنت چپ تأثیر بسزایی بگذارد.
سیمون رینولدز درباره وبلاگ او می‌نویسد: «مجله یک مرد تنها که از بیشتر مجلات بریتانیایی برتر و ارزشمندتر است.» فیشر در مجله مجازی تک‌نفره‌اش درباره‌ طیف گسترده‌ای از مسائل می‌نوشت؛ از تحلیل اتفاق‌های سیاسی و نظریه‌های فلسفی گرفته تا نقد موسیقی روز و فیلم‌های هالیوودی. موضوع‌هایی که فیشر بررسی می‌کرد مختلف و متفاوت بودند؛ اما دشمن او همواره یکی بود: سرمایه‌داری. فیشر علاوه‌بر وبلاگ‌نویسی، چند کتاب هم منتشر کرده است که مهم‌ترین آن‌ها «رئالیسم کاپیتالیستی» نام دارد. کتابی تقریبا کم‌حجم، اما سرشار از ایده‌های عمیق و نظریات منحصربه‌فرد. او اصطلاح رئالیسم کاپیتالیستی را در مقابل رئالیسم سوسیالیستی جعل می‌کند؛ اما در همان ابتدا به مخاطبانش می‌گوید که رئالیسم کاپیتالیستی، برخلاف رئالیسم سوسیالیستی، فقط محدود به هنر و فرهنگ نیست و توضیح‌دهنده حال‌وهوای عمومی دوران متأخر سرمایه‌داری است. ایده اصلی رئالیسم کاپیتالیسم این است: سرمایه‌داری در چند دهه اخیر موفق‌شده به مردم جهان بقبولاند که هیچ بدیل دیگری غیر از سرمایه‌داری برای جهان امکان‌پذیر نیست. نه‌تنها در واقعیت امکان‌پذیر نیست که حتی تصورکردنش هم در ذهن ناممکن است.
پیش از فیشر، نظریه‌پردازانی همچون فردریک جیسمون و اسلاوی ژیژک به این خصلت سرمایه‌داری اشاره کرده بودند؛ البته پیش از آن‌ها مارگرت تاچر پرده از این راز مگو برداشته بود: «هیچ بدیلی وجود ندارد.» در اوج بحران اقتصادی 2008، بسیاری از بانک‌ها در آستانه ورشکستگی قرار گرفته بودند و درنهایت به لطف کمک‌های دست‌و‌دلبازانه دولتی از خطر سقوط نجات پیدا کردند.
به عقیده فیشر اما حتی در آن دوران بحرانی هم احدی باور نمی‌کرد که بانک‌ها ورشکست می‌شوند؛ نه دولتمردان و سرمایه‌دارها و نه فعالان سیاسی و کمونیست‌ها. بااینکه نظام بانکی «واقعا» در معرض نابودی بود؛ اما تصور این نابودی برای همگان ناممکن به نظر می‌رسید. این دقیقا همان رئالیسم کاپیتالیستی است: همه پذیرفته‌اند که نظام سرمایه‌داری تا همیشه برقرار و پایدار خواهد بود. اوضاع به‌گونه‌ای است که «تصور پایان جهان بسیار راحت‌تر و ممکن‌تر از تصور پایان سرمایه‌داری است.» در بسیاری از داستان‌ها و فیلم‌های علمی‌تخیلی بااینکه دنیا به آخر رسیده، انسان‌ها نابود شده‌اند، طبیعت از بین رفته و همه‌چیز تحت کنترل زامبی‌ها، هیولاها و ربات‌هاست، اما همچنان منطق مبادله و چرخش سرمایه برقرار است. به قول فیشر، رئالیسم کاپیتالیستی به ما نمی‌گوید که سرمایه‌داری بهترین و رؤیایی‌ترین نظام ممکن است، حتی به ضعف‌ها و ایرادها اشاره می‌کند؛ اما بلافاصله اضافه می‌کند که این جهان با تمام بدی‌هایش باز به‌هرحال از تمام نظام‌های دیگر بهتر و عملی‌تر است.
امکان تغییرات و دگرگونی‌های بسیاری درون این نظام وجود دارد؛ اما تغییر و دگرگونی خود نظام ممکن نیست. باید «واقع» بین باشیم و این «واقعیت» مسلم را بپذیریم. بااینکه رئالیسم کاپیتالیسم هم‌زمان با نئولیبرالیسم است، اما به عقیده فیشر این دو با یکدیگر متفاوت هستند. او می‌گوید که نئولیبرالیسم روزی از بین می‌رود؛ اما رئالیسم کاپیتالیسم همچنان باقی خواهد ماند. به‌بیان‌دیگر، رئالیسم کاپیتالیسم می‌تواند بدون وجود نئولیبرالیسم وجود داشته باشد؛ اما عکس آن به‌هیچ‌عنوان امکان‌پذیر نیست. فیشر می‌نویسد که پیدایش رئالیسم کاپیتالیسم به اواخر دهه هشتاد برمی‌گردد (و از این لحاظ تقریبا هم‌سن‌وسال نئولیبرالیسم است). در آن سال‌ها بود که با فروپاشی بلوک شرق و دولت‌های «سوسیالیست واقعا موجود» و همچنین تضعیف احزاب چپ و سندیکاهای کارگری، همه به این نتیجه رسیدند که سرمایه‌داری تنهاترین نظام قابل‌تصور برای اداره جهان است. فیشر به نظریه «پایان تاریخ» فرانسیس فوکویاما اشاره می‌کند و می‌گوید: به‌رغم اینکه این نظریه از نگاه بسیاری از روشن‌فکران چپ ساده‌دلانه و نادرست تلقی می‌شود؛ اما به‌هرحال رگه‌هایی از حقیقت در آن وجود دارد.
تاریخ به پایان رسیده و پایان تاریخ جایی نیست، جز ایستگاه سرمایه‌داری. فیشر در ادامـه کـتاب خود چند بحران اساسی سرمایه‌داری را پیش می‌کشد و اظهار می‌کند: این بحران‌ها به‌حدی جدی و خطرناک‌اند که به‌نحوی قابلیت برهم‌زدن فرضیات رئالیسم کاپیتالیستی را دارند. بحران اول مربوط به مسائل محیط‌زیستی و اقلیمی است. منطق رئالیستی دنیای سرمایه‌داری می‌گوید که بحران‌های محیط‌زیستی دلایلی انسانی، عرضی و غیربنیادی دارند و به کمک راهکارهای تکنیکی و فنی می‌توان بر آن‌ها فائق آمد. به باور فیشر، ولی بحران اکولوژیک چون مقیاسی جهانی و سیاره‌ای دارد و نتیجه طبیعی منطق سوددهی شرکت‌های سرمایه‌داری است، می‌تواند در آینده‌ای نه‌چندان دور دروغین‌بودن فرضیات رئالیسم کاپیتالیستی را افشا کند. بحران بنیادی بعدی، گـستـرش افسردگی‌ها و بیماری‌های روحی‌‌روانی اسـت. این بخش یکی از درخشان‌ترین بخش‌های کتاب است.
فیشر در مقالاتی که در دنیای مجازی منتشر کرده هم نشان داده است که درزمینه‌ شناخت مناسبات پیچیده‌ میان نـاخـوشـی‌هـای روانـی و جـهـان سرمایه‌داری استعداد خیره‌کننده‌ای دارد. فیشر وامدار سنت روان‌شناسی دیوید اسمایل است؛ کسی که در کتاب معروف خود به نام «ریشه‌های نارضایتی» توضیح داده که ناملایمات روانی افراد بیش از آنکه دلایلی شخصی داشته باشد به مناسبات اجتماعی و طبقاتی جامعه مربوط می‌شود. فیشر می‌نویسد که بیماری‌های روانی در دوران اخیر نسبت به دیگر دوره‌های تاریخ به‌مراتب بیشتر و وخیم‌تر است. او برای توضیح نظریه خود از اصطلاح «هستی‌شناسی کسب‌وکار» استفاده می‌کند؛ نوعی درک ویژه به هستی که همه‌چیز را بر اساس کسب سود، پیشرفت‌های اقتصادی و موفقیت‌های مالی اندازه می‌گیرد. در رئالیسم کاپیتالیستی هرکسی گمان می‌کند همیشه از دیگران عقب‌افتاده و تلاش می‌کند هرطور که هست پله‌های ترقی را طی کند.
زندگی تبدیل به بنگاه کسب‌وکار شده و اضطراب، ترس و عدم امنیت ناشی از آن موجب تولید انواع و اقسام بیماری‌های روحی‌‌روانی می‌شود. بیماران، تحت‌تأثیر نظریه رئالیسم کاپـیتـالیستی، گمان می‌کنند که مشکل از خودشان است و همین خودخوری و فشار، بیماری آن‌ها را تشدید می‌کند. در این میان بازار روان‌شناسان هم رونق می‌گیرد و شرکت‌های سرمایه‌داری با تولید انبوه داروهای آرام‌بخش سود هنگفتی به جیب می‌زنند. فیشر بارها در نوشته‌هایش اعتراف کرده که بخش اعظم زندگی خود را با افسردگی شدید گذرانده و حتی موفقیت‌های اجتماعی، همچون کسب سمت اسـتـاد دانـشگـاهـی، موجب خلاصی او از افسردگی نشده است. به همین خاطر است که او در تمام نوشته‌هایش پیوسته به مسئله افسردگی و رابطه آن با سرمایه‌داری برمی‌گردد. او در اواخر دهه پنجم زندگی و پس از سپری‌کردن یک دوره افسردگی شدید خودش را می‌کشد تا آخرین اقدامش هم در راستای تأکید بر اهمیت مسئله افسردگی در جهان سرمایه‌داری باشد. بحران اساسی دیگر در رئالیسم کاپیتالیستی از نگاه فیشر، بوروکراتیزه‌شدن جهان است. او در اینجا برای نشان‌دادن اداری‌ترشدن دنیا به‌سراغ کافکا می‌رود و از خلال نوشته‌های کافکا دیوانِ پیچیده دنیای جدید را نشان می‌دهد.
ادبیات، سینما و موزیک نقش مهمی در شکل‌گیری و استحکام نظریات فیشر دارند و می‌توان گفت که دانش او درزمینه تاریخ هنر نسبت به دیگر روشن‌فکران عرصه عمومی، همچون ژیژک و بدیو، به‌مراتب بیشتر است. او کافکا را در اینجا اظهار می‌کند تا از دهان او سیستم مخوف و پنهان بوروکراتیک دوران جدید را آشکار سازد. با سقوط دولت‌های رفاه و همچنین بلوک شرق، این باور در میان همگان شکل گرفت که نظام بوروکراتیک هم سقوط خواهد کرد؛ اما به عقیده فیشر، چنین باوری از اساس نادرست است؛ چراکه جهان بسیار بیش‌ازپیش اداری‌تر و بوروکراتیک‌تر شد. او دو نوع بوروکراسی مسلط بر سرمایه‌داری را بوروکراسی اعتباری و بوروکراسی انتظامی می‌نامد. وظیفه نمایندگی اولی برعهده بانک‌هاست و وظیفه دومی بر گرده پلیس و سیستم قضایی؛ ازیک‌طرف پول، چک و سند و از طرف دیگر کارت هویت، شناسنامه و عکس‌های شناسایی: یک نوع بوروکراسی پیچیده شبه‌فئودالی که به‌صورت بی‌وقفه در خدمت بازتولید مناسبات طبقاتی است.
اهمیت کافکا برای فیشر در اینجا همین شبه‌فئودالی‌شدن دوباره سرمایه‌داری است. هم در جهان کافکا و هم در جهان ما ترکیبی از نظام سرمایه‌داری و نظام فئودالیستی در کار است. برای کافکا، فئودالیسم تبدیل به سرمایه‌داری می‌شد و برای ما سرمایه‌داری در حال تبدیل به فئودالیسم است. اگر کافکا در زمان ما زندگی می‌کرد، قطعا همچنان از «حکم ترسناک پایانی» می‌نوشت؛ چراکه کاغذبازی‌های به‌ظاهر بی‌اهمیت در هزارتوهای مناسبات سرمایه‌داری سرنوشت هرکدام از ما را رقم می‌زند. آینده به‌طرز گنگی نامعلوم است، کنترل جهان دست نیروهای نامرئی است، هیچ عملی «تضمین» ندارد و سرنوشت هرکس همچون بطری تنهاافتاده‌ای درون یک اقیانوس طوفانی به این‌سو و آن‌سو می‌رود. پایان برای کافکا و فیشر یکی است: کابوس.