آن روز حتی یک درصد هم متوجه حرفش نشدم. با خودم گفتم شاید در نوجوانی اتفاق بدی برایش افتاده و نگرشش به آن دوران را تغییر داده است؛ اما آن موقع روحم هم خبر نداشت که در این چند سال چه اتفاقاتی برایم خواهد افتاد! دوران نوجوانی! نوشتنش روی کاغذ و تلفظ کردنش با زبان، بسیار سادهتر از گذراندن و درک کردنش است. اتفاقات و تجربههایی که در این دوران میگذرانیم آنقدر زیاد و پشت سر هم است که گاهی سرگیجه میگیریم و حتی خودمان هم دیگر خودمان را درک نمیکنیم. بیشتر آدمبزرگها بر این باورند که مرحله تغییرات جسمی دوران نوجوانی خیلی سخت است؛ اما آنها هیچ ایدهای راجع به این ندارند که تغییرات عاطفی این دوران، چقدر اعصابخردکنتراست. این تغییرات دنیای ما نوجوانها را از دنیای بقیه جدا میکند؛ یعنی دیگر نه کودک هستیم که فکر و ذکرمان باربی و جنگیدن با دشمنان نامرئی باشد و نه بزرگسال هستیم که فکرمان مشغول پول درآوردن و کار کردن باشد. ما فکرمان مشغول خودمان و اطرافمان است. درست مثل نوزادی که تازه به دنیا آمده؛ نه کودکان دوست دارند با او بازی کنند؛ چون متوجه بازیهایش نمیشوند و نه بزرگترها میتوانند آنطور که دوست دارند با او صحبت کنند؛ مثلا وقتی یکی از دوستانم میگوید که دلش میخواهد تنها باشد، ما کاملا او را درک میکنیم؛ اما بزرگترها نگران میشوند و میگویند نکند اتفاقی برایش افتاده است! درصورتیکه ما بعضی مواقع دوست داریم تنها باشیم. فقط همین. این تغییرات عاطفی ما را بیثبات میکند. به جایی میرسیم که هرلحظه یک احساسی داریم و این دیوانه کننده است! کمکم بااینکه دوستان زیادی اطرافمان داریم، حس میکنیم خیلی تنها هستیم. حس میکنیم آنها دوستان واقعی نیستند و فقط در شرایط خوب و خوشحالیها همراه ما هستند. کمکم به آنها بدبین میشویم و برداشتهای اشتباهی از رفتار آنها میکنیم. سپس شروع میکنیم به ایجاد ناراحتی برای خودمان و اطرافیانمان؛ مثلا یک روز با یکی قهر میکنیم و فردا با همان فرد بیرون میرویم و آشتی میکنیم؛ اما یک اتفاق دیگر که خیلی روی مخ است این است که توجهمان به جنس مخالف نسبت به قبل دوچندان که نه بلکه چندین و چند چندان میشود. تا میآییم روابطمان با دوستانمان را شکل دهیم، عشقهای دوران نوجوانی گریبان گیرمان میشوند.
حالا باید با یک احساس جدید که تابهحال تجربهاش نکردهایم و نمیدانیم باید چگونه با آن برخورد کنیم، دستوپنجه نرم کنیم. این احساس برای کسی که تا پیشازاین یک نفر از جنس مخالفش را از نزدیک ندیده، برای ارتباط با او محدودیتهایی دارد و جامعه راه سالمی برای برقراری ارتباط با او جلوی پایش نمیگذارد. خیلی سخت است. بعضی از ما روش پنهانکاری را انتخاب میکنیم. نمیتوانم انکار کنم که روش مؤثری است و جواب میدهد؛ اما روش سالمی هم نیست. وقتی پنهانکاری میکنیم دچار استرس میشویم. البته نمیتوانم دوستانم را سرزنش کنم. وقتی بقیه هیچ راهحل و روش مناسبی برای ما پیدا نکنند، ناچار میشویم خودمان این راه را پیدا کنیم و این را بگویم که نوجوانان در پیدا کردن بهترین راه خیلی بد عمل میکنند، زیرا همیشه سریعترین راه را ترجیح میدهند؛ اما تا بیاییم بفهمیم عشق چیست، به کلاس دهم میرویم و آن موقع است که از طرف مدرسه و خانواده تحتفشار زیاد قرار میگیریم که باید خود را برای آزمون بزرگی به اسم کنکور آماده کنیم. خیلی خب! استرس این یکی را هم به استرس سردرگمی در روابط دوستان و استرس خنگبازی در روابط عاشقانه و پنهانکاریهایش در این دوران، اضافه کنید. تازه این یک جنبهاش است! طغیان احساسات در این دوران مشکل دیگر است. هر احساسی! ناتوانی در کنترل خشم بارزترین این احساسات است. خدا میداند تاکنون چند بار دلم میخواسته دیوار اتاقم را دو تکه کنم و آینهام را خرد و خاکشیرکنم. احساس هیجان و تجربههای جدید نیز یکی دیگر از احساسات دردسرساز این دوران است. هر تجربه جدید و هیجانانگیزی خوب نیست! و پذیرفتن این، برای ما نوجوانان خیلی سخت است. کمکم در دبیرستان با مواد مخدر مواجه میشویم. حال باید با عطشمان برای هیجان و یک تجربه جدید مبارزه کنیم تا به دام اعتیاد نیفتیم. باید با منطقمان، دهان احساساتمان را بسته نگهداریم تا کار دستمان ندهد و این کنترل احساسات در همه ساعتهای شبانهروز، کار ما را سختتر میکند.
اینجاست که بعضی از ما ایده جالبی به ذهنمان میرسد. با خودمان میگوییم که ما مجبور نیستیم این چیزها را تحملکنیم. ما تنها هستیم. ما عاشق شدیم ولی به عشقمان نرسیدیم. ما تحتفشار همهجانبه از سوی اتفاقات اطرافمان هستیم. ما اضطراب داریم و میترسیم. پس وقت آن است که تسلیم شویم! و کمکم اگر کسی به آنها کمک نکند، تفکراتی مثل خودکشی ذهنمان را مسموم مـیکند. درحالیکه این فکر فقط یک فکر گذراست! اگر کمی وقت بگذاریم و ذهنمان را آرام کنیم، بهراحتی این تفکر از ذهنان بیرونمیرود. تازه یک مسئله دیگر هم هست که مربوط به تغییرات جسمی دوران نوجوانی است. فرض کنید باآنهمه مشغله ذهنی، تازه باید نگران این هم باشیم که چه تغییر دیگری قرار است در بدنمان به وجود بیاید. این دوران برای افرادی که خیلی به قیافهشان اهمیت میدهند بهمراتب سختتراست. نوجوانان مثل کشوری هستند که دچار جنگ داخلی بین منطق و احساساتشان شده است. این کشورها از جانب اتفاقات خارج از کشورشان تهدید میشوند و با بسیاری از آنها میجنگند. یک نکته مثبت در این دوران پر از آشوب آنها وجود دارد: اگر این کشورها بتوانند سربلند از این دوران سختشان عبور کنند، آنقدر قدرتمند میشوند که آنها را ابرکشور، یا آدمبزرگ مینامند. آنها دیگر میتوانند برای خود مستقل زندگی کنند و کار کنند. تنها کاری که باید بکنند این است که صبر کنند و این را خوب میدانم که صبر کردن سختترین کار برای یک نوجوان است!