در این میان اما هر کدام از ما برای خودمان یک فلسفه دوستی داریم و معیارهایی برای تشخیص دوست واقعی از غیرواقعی تعریف کردهایم؛ دو رو نباشد، دروغ نگوید، پشت سر حرف نزند، در سختیها کنار آدم باشد و نمونههایی از این دست. در مورد بخصوص دوستی، همه ما یک فیلسوف به شمار میآییم. اما افرادی که در تاریخ واقعاً فیلسوف بودهاند چه نظری درباره دوستی داشتهاند؟
کسانی که دستی در فلسفه دارند به خوبی میدانند که دوران طلایی دوستی در تاریخ متعلق به عصر یونان باستان است؛ چه از لحاظ دوستیهایی که در آن دوران در عمل وجود داشت، چه از نظر کارکردهای دوستی در جامعه و از چه جهت نظریات فلسفی نوشته شده درباره آن. واژهای که در یونان برای دوستی به کار میرفت «فیلیا» بود. فیلیا نسبت به آن چیزی که امروز از واژه دوستی مراد میکنیم به مراتب جامعتر و کلیتر است و میتواند درباره اعضای خانواده، توده مردم، هنر، کار و دانش به کار رود. جالب اینکه خود واژه فلسفه یا فیلوسوفیا (دوستداری دانایی) هم از دو بخش تشکیل شده که بخش اول آن، یعنی فیلو، مشتق شده از واژه فیلیاست. از نقطه نظر یونانیان، فیلیا نه یک نوع دوستی که بیشتر نوعی عشق بود و در تقابل با دو نوع عشق دیگر، یعنی اروس و آگاپه، به کار میرفت. فیلیا به مثابه نوعی عشق-دوستی که نسبت به دو گونه دیگر عشق به مراتب منطقیتر و آگاهانهتر است و میتواند اهداف کلان اجتماعی، اقتصادی و حتی سیاسی را تحقق ببخشد. اهمیت دوستی در یونان به حدی بود که ارسطو، به عنوان بزرگترین نظریهپرداز دوستی در آن زمان، اعلام کرد که فیلیا از تمام عشقهای دیگر ارزشمندتر است و شرط لازم برای رسیدن هر انسانی به سعادت محسوب میشود. بسیاری از فلاسفه بعدی با این نظر ارسطو درباره اهمیت دوستی موافقاند و دوستی را مهمترین اصل در زندگی میدانند. در مقابل بسیاری دیگر هم هستند که به مخالفت با ارسطو پرداختهاند؛ مخالفانی که یا چنین ادعایی را اغراقآمیز تلقی میکنند یا از اساس به چیزی به عنوان دوستی اعتقاد ندارند.
مونتنی یکی از فلاسفه قابل ذکری است که در ستایش دوستی دست به قلم برده است. «رساله دوستی»ِ او امروز یکی از مهمترین و کلاسیکترین نوشتهها درباره دوستی است و امروزه جایگاهی غیرقابل انکار در مطالعات دوستی و همچنین در حوزه ادبیات دارد. او این جستار را بعد از مرگ دوست صمیمیِ فیلسوف خود، «اتین دولابوئسی»، مینویسد و در آن به شکلی شورمندانه از مفهوم و معنای دوستی دفاع میکند. دوستی برای مونتنی از همه چیز والاتر و اصیلتر است و حتی آن را اساس همزیستی انسانها و تشکیل جامعه میداند. نیچه نیز از این نظر با مونتنی موافق است اما درکی کاملا متفاوت با او نسبت به مفهوم دوستی دارد؛ چیزی که در یک دوست برای نیچه ارزش دارد فقط و فقط توان دشمنی کردن اوست: «میباید دشمنی را که در دوست نیز هست پاس داشت. بهترین دشمن را در دوست میباید داشت. آنگاه که با او به ستیز برمیخیزی دلات میباید از همیشه به او نزدیکتر باشد». نیچه طبق معمول با هر چیزی که در آن ذرهای ترحم، وفاداری و شفقت است مخالفت میورزد و از همین روست که دل در گروی آن فرمی از دوستی دارد که بر اساس بیرونریزی نیروهای آریگویانه شکل گرفته است. نیچه به یک معنا از یک نوع دوستی تقریباَ ناممکن دفاع میکند که فعلیت یافتنش در واقعیت نیازمند طاقت و تحمل بسیاری از جانب طرفین دوستی است. «بر آسمان ما هرگز ابری عبور نکرد»؛ این جمله نیچه درباره یکی از معدود دوستانش در زندگی، یعنی واگنر است. واگنر و نیچه دوستانی بودند که برای دوست ماندن آنچنان به یکدیگر دشمنی ورزیدند که دوستیشان از میان رفت.
بعضی از فلاسفه اما اهمیت چندانی به دوستی نمیدهند. متفکران مسیحی مانند آگوستین مقدس دوستی را بیارزش میداند چرا که، برخلاف عشق، فرد را از جستجوی معنویاش دور میکند. کیرکگارد نیز، که خود فردی گوشهنشین بود، دوستی را یکی از موانع مهم رسیدن انسان به حقیقت میداند، به این دلیل که دوستی فرد را از خودبودگیاش باز میدارد و او را به ورطه عقل سلیم، که متعلق به تودههاست، میکشاند. بسیاری دیگر از فلاسفه هم ترجیح دادهاند که دربارهی دوستی حرف نزنند با اینکه در زندگی واقعاَ دوستیهای تاریخیای را از سرگذراندهاند. مارکس هیچ وقت چندان چیزی دربارهی دوستی ننوشت اما اگر دوستی مانند انگلس نداشت هرگز موفق به نوشتن کتابهای دورانسازش نمیشد.
در دوران جدید و بخصوص بعد از جنگ جهانی دوم بسیاری از فلاسفه اروپایی توجه خودشان را به مفهوم دوستی جلب کردند. در این دوره است که جذابترین و غریبترین نظریات درباب دوستی نوشته میشود. کسانی مانند باتای، کلوسوفسکی، بلانشو و آگامبن به تاثیر از نیچه دست بر روی تناقضات فلسفی دوستی گذاشتند و نشان دادند که با مفاهیم از پیش داده شده هرگز نمیشود دوستی را تعریف کرد. ما نمیتوانیم همانطور درباره دوست حرف بتوانیم که درباره یک کتاب، یک روز، یک حالت و یا یک اتفاق حرف میزنیم. دوستی نه قابل مفهومپردازی است و نه قابل بازنمایی. نه یک مالکیت است و نه یک کیفیت. چیزی است که از تعریف میگریزد و از چنگ ذهن فرار میکند. به همین خاطر است که فیلسوفی مانند ژاک دریدا در نهایت دوستی را ناممکن میداند. او به جمله معروفی از خود ارسطو ارجاع میدهد تا ناممکنی دوستی را اثبات کند:«ای دوستان من، دوست وجود ندارد».




