او از جمله افرادی بود که همراه با مجید شریفواقفی، خائن شماره یک به تعبیر سازمان مجاهدین خلقی که بعدا مجاهدین مارکسیست نام گرفت و مرتضی صمدیه لباف خائن شماره دو، از سوی گروه تغییر ایدئولوژی داده شده بهعنوان خائن، محکوم به اعدام شده بود. شاهسوندی پس از پیروزی انقلاب در اولین انتخابات مجلس اول بهعنوان کاندیدای سازمان در شیراز اعلام حضور کرد و انتخابات به دور دوم رسید. او سپس به تهران آمده در نشریه سازمان به فعالیت پرداخت. پس از ۳۰خرداد۱۳۶۰ شاهسوندی به کردستان رفته و بهعنوان مؤسس رادیو مجاهد فعالیت کرد. او در سال ۱۳۶۴ بهعنوان عضو مرکزیت سازمان مجاهدین خلق انتخاب شد؛ اما در سالهای پایانی دهه۶۰ و بعد از انقلاب ایدئولوژیک در سازمان مجاهدین درخصوص مواضع این گروه دچار تردید شد. او در عملیات مرصاد در مرداد ۱۳۶۷ شدیدا زخمی و اسیر شد. او از مخالفان و منتقدان تصمیمات اخذشده توسط مسعود رجوی و سازمان مجاهدین محسوب میشود؛ زیرا جنایتهای این سازمان تروریستی از نظر هر انسان منصفی قابلپذیرش نیست و اعلام برائت از این سازمان امری است که در تعداد قابلتوجهی از اعضای پیشین این سازمان دیده میشود. سازمان منافقین نیز از او اعلام برائت کرده و شاهسوندی را از مخالفان جدی خود میداند. او در سالهای اخیر با نشریات مختلفی از جمله چشمانداز ایران و شرق درباره مسائل مختلف تاریخ معاصر ایران گفتوگو کرده است. گفتنی است شاهسوندی دوست نزدیک و البته تنها بازمانده شاخه شریفواقفی است.
در ادامه روایت شاهسوندی در گفتوگو با «اصفهانزیبا» درباره سابقه رفاقتش با مجید شریفواقفی و خاطراتش را میخوانیم:
پنجاه سال پیش یا کمی دورتر در آن ایام که نفسها در سینهها حبس بود و آهها در سینهها ره گم میکردند و به قول شاعر در مزارآباد شهر بی تپش وای جغدی هم نمیآمد به گوش؛ جوانانی جان بر کف در کف خیابانها به نبرد مرگ و زندگی با استبداد حاکم بودند. از اینان شماری با جهانبینی مذهبی خاص خود مجاهدین خلق نام داشتند که من هم یکی از آنان بودم؛ در روندی پیچیده کسی که نه تجربه و نه صلاحیت لازم را داشت به رهبری بخشی از مجاهدین مسلط شد. از بد حادثه او را بر بالای سفره آمادهای که با خون و رنج دیگران آماده شده بود نشاند. او در توهمی فزاینده، خود را پرچمداری بزرگ، کاشف تئوری انقلاب میدانست و خرده علمهایش را تمامی حقیقت. جاهطلبی و توهم او چنان بود که خود را لنین انقلاب ایران تصور میکرد حال آنکه نه کاشف بود و نه فروتن! او بعدها اعتراف کرد که برای سلطه بر سازمان، بیش از 50درصد از کادر را تصفیه کرده و عده زیادی را به کارگری یعنی در عمل به دهان گرگ ساواک فرستاده است. درگیریهای داخلی ما با او ادامه داشت و او با تسلط بر دو شاخه از سه شاخه سازمان در آذر1353 ما را میان تسلیم و مقاومت مخیر کرد. در شاخه ما یعنی شاخه شریفواقفی در آذر53، مجید شریفواقفی، مرتضی صمدیهلباف و من بر مقاومت همپیمان شدیم. طی شش ماه نتایجی بیش از انتظار بهدست آمد، قصد علنی کردن عقاید خود را داشتیم که پرچمدار یعنی تقی شهرام متوجه شد. سه شنبه 4 بعدازظهر 16 اردیبهشت 1354 برای مجید علامت احضار زدند، ابتدا فکر کردیم سر قرار آنها نرویم و از راه دور اعلام جدایی کنیم؛ اما مجید مسئولانه مخالفت کرد. اصرار داشت که قطع رابطه باید آرام و منظم صورت گیرد. او گفت: «قطع رابطه ناگهانی ما ارتباطات آنها را به هم میریزد و ممکن است در جابهجاییهای مربوطه از ساواک ضربه بخورند». روز فاجعه من ساعت 3 بعدازظهر حوالی چهارراه مولوی با مجید و ساعت 5 همان روز نیز با مرتضی صمدیه لباف در خیابان گرگان قرار داشتم.
قرار اصلی مجید با بهرام آرام بود و قرار واسطه او با وحید افراخته! لیلا زمردیان (همسر مجید) باید مجید را سر قرار افراخته میبرد و از آنجا نزد بهرام. قرار بود در این قرار مجید اعلام موجودیت کند. من اما با درکی کاملا غریزی و بدون تحلیل، احساس خطر کردم. از مجید خواستم اگر میشود امروز سر قرار نرود، موافقت نکرد، اصرار کردم و گفتم ما که در تعهد تشکیلاتی آنها نیستیم، بهتر است من به جای تو بروم، باز هم قبول نکرد. خوب به یاد دارم با طنزی که همیشه در کلامش بود گفت: «حرف تو از فردا که سازمان خود را داریم درست است؛ اما آنها امروز با من قرار گذاشتهاند.» من باز بدون تحلیل و با همان حس غریب گفتم با هم سر قرار میرویم و من از دور مراقب تو خواهم بود. او با پاکدلی بینظیری گفت: «کریم نگران نباش علامت سلامتیام را بعد از قرار برای کاظم میزنم تا تو هم از سلامتی من با خبر شوی.» من دیگر ساکت شدم. او بر سر قراری رفت که قربانگاهش بود و من چنان که جانم میرود بر جای ماندم. لیلا بیخبر از ماجرا، مجید را تا محل قرار همراهی کرد و جدا شد و من همچنان که همیشه گفته و باز هم میگویم تصویر آن لحظه خداحافظی و آن چهره پاک تاکنون و تا همیشه بر جان و روان من حک شده است. روند حوادث بعدها از زبان قاتلان او مشخص شد که در نوشتههای مختلف آمده است. عامل و پرچمدار همه جنایات یعنی تقی شهرام که توهم لنین انقلاب را داشت به دو سال نکشیده میدان را خالی کرد و به خارج رفت. کوتاه زمانی بعد هم توسط یاران دیروزش از سازمان اخراج شد. امواج انقلاب یکی پس از دیگری بدون اجازه و اطلاع او سر رسید و او حسرت به دل نظارهگر بود. در 11تیر1358 محمد تقی شهرام که منزوی، اخراج شده و رانده شده حتی از سوی دوستان خود بود در خیابانهای تهران پرسه میزد. او توسط یکی از یاران دیرین خود دستگیر شد. صلاحیت دادگاه را به رسمیت نشناخت و گفت تنها مجاهدین، یعنی همان خائنین و دگماتیسم ها، صلاحیت محاکمهاش را دارند. به نمایندگی از مجاهدین در بعد از انقلاب برای شرکت در محاکمه او سه نفر اعلام شدند: موسی خیابانی، محمدعلی توحیدی و من، سعید شاهسوندی! گـواهی میدهم در گفتوگویی با خیابانی، رجوی و علی زرکش قرار شد خواستار عفو او شویم، فهمیدند و به محکمه راهمان ندادند. قرار شد طی اطلاعیهای همین موضوع را علنی کنیم؛ اما در سحرگاه آن شب در تاریخ 2مرداد59 خبر آمد که شهرام تیرباران شد! به این ترتیب او گرفتار آتشی شد که در برافروختن آن نقش تعیینکننده و اساسی داشت. پرچمدار (تقی شهرام) و همدستان قاتل او نیز رفتهاند، آنها نیز محو شدهاند، مجید مطمئنا قدیس و گل بیعیب نبود؛ اما گواهی میدهم انسانی والا بود. انسانی با تمام نقاط قوتها و ضعفهای یک انسان! چنین است که او برای من نه بهعنوان یک قدیس و نه وسیله کینهتوزی و کینهکشی سیاسی اجتماعی که نماد وفاداری به اصول که نماد پیروزی اخلاق بر قدرت بر جای ماند. اما نام تقی شهرام همراه نام قاتلان بر سر زبانهاست. آنها و همراهانشان بسیار زودتر از مرگ فیزیکیشان از صحنه روزگار محو شدند و از خاطره جمعی ملت ما رفتند، شاید بزرگترین تنبیه آنان این باشد. برای نخستین فرزندم نام شریف را انتخاب کردم تا خاطره مجید شریفواقفی همیشه در نظر باشد و پسرم نیز چون او در سختیها و لحظات تصمیمات جدی، شریف بماند. چنین است که به وقت نصیحت کافی است سابقه نام او را به یادش آورم.




